سلام
علاقم به نوشتن کم شده.درگیر پایان ناممم.خدا کنه تا اخر سال تمومش کنم و بتونم عید و اون ور دفاع کنم.یعنی میشه؟
اون شبی با شوهر رفتیم دکتر.گفته بودم معدم درد داره شدید بخاطر همون مساله استرس زایی که باید فقط خدا بخواد تا تموم بشه به خیر و خوشی
این شوهر کلا اصلا علاقه دکتر وغیره نداره.مثل بقیه مردا.بعد رفتیم دکتره مارو دراز کرد و شکممون رو فشار فشور داد و دارو هم نوشت.متاسفانه ازمایشم مثبت بود و داخل معده عزیزم ویروس جا خوش کرده.دارو و یه عالمه کپسولای قوی نوشته .یه دونه اش که طعم و اب دهن ادم رو مثل زهر مار تلخ میکنه.داغونم این روزا.این معده درد داره کار دستم میده.خلاصه برگشتنی از دکی نمایشگاه گل بود تو ابن سینا رفتیم و اون قد زیبا بودن اون گلا.اصلا باهات حرف میزدن.دلت میخواست همشون رو برداری.قیمتای نجومی هم داشتن مثلا یه گل از این بامبو سه بعدی ها نوشته شد 1 میلیون و خورده ای....واوداشتم شاخ در میاوردم.
اما تو اون همه گل یه گل خوشگل بود که خیلی ازش خوشم اومد.قیمتش هم بد نبود.گفتم بخرم که در کنار اون دوتا بامبو دیگه رشد کنه.این بامبو یه بعدی بود.نگا چه
.خوشگله ااون دوتا سیخ پشت هم اون بامبو سیخان که فقط ساقشون افتاده تو عکس
بعد خریدیمش و با خوشحالی اومدم خونه.دادا رفته بود کیش و برگشته بود برام من عطر اورد و برا شوهر یه ژاکت خیلی خوشگل.
بعددیشب رفتیم پروما به قصد خرید لباس زیر.تخفیف زده بوددر حد تیم ملی و پالتوهای قشنگی هم داشت اما خب فعلا گفتم خرید نکنم تا بعد.چندتا لباس زیر ست خیلی خوشگل خریدم و جنسش هم خوب بود.
بعد دیشب شوهر میگه شاید برگرده جنوب.اینو میگه دل من پر میشه از استرس و نگرانی
دلم نمیخواد برا پول بیشتر اونجا.گرچه همش پول نیس بخشیش علاقه خودش به کار اونجاست.خب من نمیدونم باید چکار کنم؟دیشب و پریشب اون قدر خوابای بد دیدیم که حد و حساب نداشت.تو خواب داد زدم و امید بیدار شد و بیدارم کرد گفت چیزی نیست.تا ساعتها قلبم همینجوری میزد.
فک کنم عصر اون قرصاست که میخورم
الان دلم میخواد این پرده های خونه رو بزنم شوهر حوصله نداره.پرده خوشگلای اون خونمون رو باز کردم و اوردم میخوام اینجا بزنم.خب نمیشد بزارم مستاجر خرابش کنه که
بعد گیر کردم.هرچی اون دادا کوچیکم اهل کار خونه اس این شوهر نچ نچ
اها یه چیزی.تو شهر شوهر که بودیم صبح روزی که میخواستیم بیایم یه بحث رخ داد در زمینه خرید نون که من گفتم برو نون تازه بخر واسه صبحانه اما شوهر دلش نمیخواست بره
منم گفتم برو اگه نمیری خودم میرم چون من عاشق پیاده روی ام و نونوایی هم نزدیکه اما گفت نه و با عصبانیت تشریف برد
مادرشوهر فهمید و وقتی میرفتیم خونه دوستش واسه دیدن اون ژاکته میگفت بحث شده؟چی شده ؟ گفتم هیچی مامان جان شما اصلا به پسر یکی یه دونه اتون کار ندادید و همش لقمه اماده بهش دادین اونم حوصله نداره کار کنه
اصلا یه ذره کار نمیکنه و اهل کار خونه هم نیس
گفتم نون بخر میگه ال و بل و حوصله ندارم
بعد مادر شوهر گفت راست میگی من همیشه به بچه هام همه چی رو اماده دادم.من و بی بی(مادر مادر شوهر)هیچ وقت نذاشتیم این بجه ها کار کنن و همیشه تو اسایش بودن
گفتم خب حالا نتیجه این میشه.بعد برگشته میگه خوب حالا عصبانی بودی چرا جلو مهمونا نشون دادی؟اخه براشون مهمون اومد (زن دایی امید)منم وقتی عصبانیم چهرم عوض میشه و نمیتونم اصلا جوری دیگه باشم.
گفتم دیگه نمیدونم والا من وقتی عصبانیم نمیتونم.مادر شوهر دیگه چیزی نگفت
ماجرا تموم شد منم که درد دل کرده بودم و بعدم شوهر عذرخواهی کرد برای رفتارش اشتی شد و تموم شد
این بود داستان ما
آخیییییییییییییی
پاسخحذفاین گله چقده خوشگلههههه
مشگلت چی بود دوسی جون؟حل شد؟
@تابان
حذفمرسی عزیز دلم...چشات خوشگله..
مشکله دیگه از حد مشکل رد شد...تبدیل شد به یه چیز ب....