۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

تنهایی امشب من و این اتاق

امشب من تنهام دلم گرفته دارم یه اهنگ میگوشم که مضمونش اینه ...ا
یه چیکه شادی یه  موج ستاره یه دل که هیچ وقت اروم نداره ما با همینا خوش بخت و شادیم
ما حک شدیم تو برگای تقویم
بخند عزیزم فردا توراهه
خیلی خوشم میاد از شعرش و از اهنگش
امشب تنهام حالم خوب نیست هرچی هم قرص میخورم خوب نمیشم که
لعنتی نمیدونم چرا ما باید هرماه یه چندروزی این قدر درد بکشیم؟نمیدونم
لحظاتی قبل با سیس درباره بچه میحرفیدیم.میگفت زودتر بچه بیار.گفتم ببین من خیلی فکر کردم حالا که دیگه دیر شده پس فایده نداره.بهرحال الان 28 سالمه و سن کمی نیست اما خب 28 با 30 هیچ باجی نمیدن تازه شوهر جان فرمودن نخیر 35
همچین میگه 35 انگار من خیلی اون موقع جوونم دیگه حوصله بچه ندارم که
گرچه الانم ندارم حوصله اش رو.اون قدیما بود بچه زیاد میاوردن و کلی هم خوب بود
درسته اما نه من نه شوهر فعلا نی نی نمیخوایم.چه کنیم؟فکر میکنم بچه لازمه زندگی هست شیرینی زندگی هست اما به چه قیمتی؟به این قمیت که من پیر بشم؟به این قیمت که از خودم بگذرم؟نه اصلا نمیخوام دنیام رو با به دنیا اوردن یه بچه بی گناه خراب کنم
نه فقط دنیای خودم بلکه از همه مهمتر دنیای اونم هست
میدونی حس میکنم چرا یه بچه بی گناه رو بخاطر خودم بیارم؟خب بگذریم از بحث بچه که تمومی نداره
اما میگفتم از نبود شوهر جان
این تخت خالی رو نمیتونم بدون اون تحمل کنم
این اتاق و این خونه بدون اون هیچی نیست
ظهری که بردم رسوندمش وقتی برگشتم اومدم بخوابم اما نتونستم.ما همیشه خواب ظهرمون با شیطونی همراهه و خب نمیتونستم تنها لالا کنم.بدجوری عادت کردم به بودنش
خداسایه این همسرو بالای سر من نگه داره امیدوارم سالیان سال کنار هم باشیم

شوهر نوشت : امید خوبم.خیلی دوست دارم نمیدونی و نمیتونی بفهمی این اتاق بدون تو این تخت بدون تو اصلا خوب نیست و چه حس غریبی دارم الان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

اینجا نظر بزارید