۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

روزایی که گذشت...

سلام
اعصاب ندارم.معده درد بدی داشتم که هنوزم دارم
اون روزی مادرشوهر گفته بود مولودی دارم.منظورم روز عیده.ما هم گفتیم نریم هنوز تازه اونجا بودیم اما شوهر گفت نه بریم.مادرش قبلا مخش رو زده بود.جرو بحثی شد بیا وببین.من گفتم نمیام شوهر گفت خودم میرم..بخاطراین مردکی که حق منو خورده بود و مهمون  خاله پری شدن عصبی بودم.تو عصبانیت هم ادم حرف درست نمیزنه که وگرنه قصد ناراحتی شوهر رو نداشتم
خلاصه زنگید همون جا به مادرش که نمیام کار داریم وتق تلفن قطع
منم تو دلم هم ناراحت ماجرا بودم هم اینکه شوهر گفت بیا برا این ماجرا بریم ساحل افتاب.اونجا یه چیزی تو مایه های سرزمین موجای ابی هست اما خیلی کوچیک تره و خب اقایون و خانمها همزمان میتونن برن
باهم رفتیم اون قسمت مردانه من قسمت زنانه
اقا جاتون خالی رفتم دیدم دو تا سرسره که بیشتر نداره.سونا و جکوزی که خب استخر دانشگاهمونم داشت.بعدم یه سالن بدن سازی که واقعا وسایل جدیدو خوبی داشت
بعد رفتم دیدم به به چه اتاق ماساژ باحالی داره.وقت گرفتم 12 تومن دادم خیلی مناسب بود واسه نیم ساعت تمام بدن ماساژ سوئدی.به این شوهر که هروقت میگم ماساژ بده همش ویشگون میگیره البته ناخوداگاهه خب بلد نیست..
اما خب خیلی باحال بود.دفعه اول بود میرفتم.موزیک گذاشت بعد اتاق تاریک با یه نور ملایم
خیلی باحال بود.توصیه میکنم حتما برید خیلی حال میده.مخصوصا واسه من که خیلی اعصاب نداشتم و برای اون ماجرا کاملا عصبانی بودم...ا
فردا شد روز تعطیل حوصله اشپزی نداشتم قرار شد از بیرون بگیریم که خواهر اومد بالا و گفت ما نمیریم سفر.همون شهر شوهر جان منظورمه چون اونا قرار بود برن و نمیشد مامی تنها باشه 
بعد سریع رفتم از سر دلسوزی به شوهر اصرار کردم بیا بریم مادرت خوشحال میشه بیا بریم
هی گفت نع نمیریم دیره.الان ظهره نمیرسیم گفتم میرسیم بابا اخر شبم بر میگردیم
یهو گفت باشه بریم ماهم رفتیم و لباس برداشته و عازم شدیم
رفتیم جات خالی مولودی نبود که هیچ مجلس ختم انعام بود.حوصلم سررفت
کمی حرفیدم و مادرشوهر و خواهرشوهر هم بودن
ما هم مثل مهمونا نشستیم و اصلا هم به اشپزخانه نرفتیم.کارگر بوددیگه داشت پذیرایی میکرد
بعدم شام خوردیم و امدیم.شانش ما خواهرشوهر شام پخته بود.وگرنه از مادر شوهر که دیکه هیچ انتظاری نداریم در این مورد.
بعدم که یادتونه گفتم بافتنی خریدم بدم واسم ببافه  این شنل رو بافت.
دستش درد نکنه واقعا قشنگ شده مدلو از نت گرفتم و برام بافت..
این عکسش

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

ماجرای خونه عوض کردن ما

سلام عزیزای من
منو ببخشید که مجبور شدم بازم برم و جا عوض کنم.ماجرا داشت.اقا یی که شما باشید اون روزی شوهر جان ما اومدن و هی گفتن ما میدونیم شما وبلاگ داری.تقصیر خودم چون بهش گفته بودم دیگه تو وبلاگای ایرانی وب نمیسازم بخاطر یه سری مسائل
 اونم گفت میدونم وب داری.هرچی گفتم اسمش چیه؟گفت نمیگم.میدونستم نیمدونه داره الکی میگه تا از من حرف بکشه اما خب چه میشه کرد.یهو یه چیزی تو دلم گفت بهش بگو خب مگه چی  میشه؟شوهر هم مارو حسابی تا تونست ماچ و لوس کرد ما هم عاشق پیشه بعدشم زرتی ادرس و لو دادم.خودم براش اوردم.قبلش به گفتم منو قضاوت نکن.مجبورم بنویسم..اما خب میدونین که مردا بهشون بر میخوره بگی رو چشم مادرخواهرشون ابرو هست. 
اولین پستی که دید و به چشمش خورد درددل از شهر شوهر بود . گفت بیار ببینم.قبلش بهش گفتم ببین اونجا خونه منه هرچی بخوام مینویسم.چون نمیخوام این حرفا رو به تو بگم و عصبانی بشی برای همین مینویسم تا خالی بشم.تا اولش رو دید تا تهش خوند.گفت واسه ناهار و غذا نوشتی؟گفتم اره
هیچی نگفت و رفت
خب منم که میدونستم بعدا ها میاد و میخونه باز ممکنه خراب بشه سریعتر اونجا رو حذف و یکی دیگه ساختم.
ای بابا اینجا هم امنیت ندارم.حتی مجبور شدم ادرس وبم رو عوض کنم.تقصیر خودمه.اخه وقتی میخوام درد دل کنم میخوام غر بزنم خب مینویسم.
خونمه و دلم میخواد بنویسم.شما ها هم که نمیشناسید پس برای چی باید ننویسم؟
شوهر خوشش نمیاد نیاد نخونه.میدونستم میاد و میخونه  اما پنهانی 
برای همین ادرس و اسم رو عوض کردم و عمرا اینبار بهش لو بدم
لطفا هی بهم یاد اوری کنین که لو ندم دست خودم نیس زرتی بلانسبت خر میشم لو میدم
نظرات رو باز گذاشتم با اسم و ادرس وبلاگ خودتون میتونین برام نظر بزارید خیلی هم ساده است

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

زندگی ما آدما

امروز وقتی رفتم بیرون و داشتم برمیگشتم تو ماشین نشسته بودم و برای خودم اهنگ گوش میکردم صحنه ای دیدم که دلم گرفت.دلم  از خودم که تو ماشین خوب نشستم گرفت.با خودم فکر کردم چرا من باید همچین ماشینی سوار بشم.حالا همچین ماشین بالایی هم نیستا اما بلاخره بد هم نیست.متوسطه.بلاخره یه وسیله نقلیه گرم دارم که توش میشینم میرم بیرون بخاریش رو میزنم و گرم میشم.من راحت و اسوده اهنگای خودم رو با صدای بلند گوش میدم  و یه عده باید تو هوای سرد سوار موتور بشن.دلم سوخت.دلم گرفت.دلم خیلی میخواد بتونم این وضعیت رو عوض کنم اما شدنی نیست.یه عده نون شب ندارن بخورن.با این تورم.ماها که با یه حقوق ثابت کم اوردیم عملا بقیه رو نمیدونم.درسته که من همیشه دنبال زندگی ایده ال بودم نه انچنانی نه پر زرق و برق.الان هرچی بخوام شوهر برام فراهم میکنه.شکرخدا اما اونا که ندارن چی؟اونا که مجبورن این فشارو تحمل کنن چی؟اونا چه گناهی دارن؟
این صحنه دل منو شکست..این عکسو خودم از تو ماشین در حال رانندگی گرفتم شاید زیاد خوب نیافتاده باشه اما دقت کنی میبینی که یه زن و مرد سوار موتور شبیه ماشین شدن!امیدوارم این وضعیت زودتر درست بشه و مردم ما هم در وضع رفاهی خوبی زندگی کنن

روی عکس ها کلیک کنید بزرگ تر دیده میشن
برای کامنت دادن میتونید از جایی که نوشته نظرات یعنی دقیقا زیر پستهام***
انتخاب کنید که چه شخصی هستید و اون موقع میتونین نظر بزارید و بعد از تایید من میاد روی سایت.
ممنونم

۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

گل خریدن ما

سلام
علاقم به نوشتن کم شده.درگیر پایان ناممم.خدا کنه تا اخر سال تمومش کنم و بتونم عید و اون ور دفاع کنم.یعنی میشه؟
اون شبی با شوهر رفتیم دکتر.گفته بودم معدم درد داره شدید بخاطر همون مساله استرس زایی که باید فقط خدا بخواد تا تموم بشه به خیر و خوشی
این شوهر کلا اصلا علاقه دکتر وغیره نداره.مثل بقیه مردا.بعد رفتیم دکتره مارو دراز کرد و شکممون رو فشار فشور داد و دارو هم نوشت.متاسفانه ازمایشم مثبت بود و داخل معده عزیزم ویروس جا خوش کرده.دارو و یه عالمه کپسولای قوی نوشته .یه دونه اش که طعم و اب دهن ادم رو مثل زهر مار تلخ میکنه.داغونم این روزا.این معده درد داره کار دستم میده.خلاصه برگشتنی از دکی نمایشگاه گل بود تو ابن سینا رفتیم و اون قد زیبا بودن اون گلا.اصلا باهات حرف میزدن.دلت میخواست همشون رو برداری.قیمتای نجومی هم داشتن مثلا یه گل از این بامبو سه بعدی ها نوشته شد 1 میلیون و خورده ای....واوداشتم شاخ در میاوردم.
اما تو اون همه گل یه گل خوشگل بود که خیلی ازش خوشم اومد.قیمتش هم بد نبود.گفتم بخرم که در کنار اون دوتا بامبو دیگه رشد کنه.این بامبو یه بعدی بود.نگا چه 
.خوشگله ااون دوتا سیخ پشت هم اون بامبو سیخان که فقط ساقشون افتاده تو عکس
بعد خریدیمش و با خوشحالی اومدم خونه.دادا رفته بود کیش و برگشته بود برام من عطر اورد و برا شوهر یه ژاکت خیلی خوشگل.
بعددیشب رفتیم پروما به قصد خرید لباس زیر.تخفیف زده بوددر حد تیم ملی و پالتوهای قشنگی هم داشت اما خب فعلا گفتم خرید نکنم تا بعد.چندتا لباس زیر ست خیلی خوشگل خریدم و جنسش هم خوب بود.
بعد دیشب شوهر میگه شاید برگرده جنوب.اینو میگه دل من پر میشه از استرس و نگرانی
دلم نمیخواد برا پول بیشتر اونجا.گرچه همش پول نیس بخشیش علاقه خودش به کار اونجاست.خب من نمیدونم باید چکار کنم؟دیشب و پریشب اون قدر خوابای بد دیدیم که حد و حساب نداشت.تو خواب داد زدم و امید بیدار شد و بیدارم کرد گفت چیزی نیست.تا ساعتها قلبم همینجوری میزد.
فک کنم عصر اون قرصاست که میخورم
الان دلم میخواد این پرده های خونه رو بزنم شوهر حوصله نداره.پرده خوشگلای اون خونمون رو باز کردم و اوردم میخوام اینجا بزنم.خب نمیشد بزارم مستاجر خرابش کنه که
بعد گیر کردم.هرچی اون دادا کوچیکم اهل کار خونه اس این شوهر نچ نچ
اها یه چیزی.تو شهر شوهر که بودیم صبح روزی که میخواستیم بیایم یه بحث رخ داد در زمینه خرید نون  که من گفتم برو نون تازه بخر واسه صبحانه اما شوهر دلش نمیخواست بره
منم گفتم برو اگه نمیری خودم میرم چون من عاشق پیاده روی ام و نونوایی هم نزدیکه اما گفت نه و با عصبانیت تشریف برد
مادرشوهر فهمید و وقتی میرفتیم خونه دوستش واسه دیدن اون ژاکته میگفت بحث شده؟چی شده ؟ گفتم هیچی مامان جان شما اصلا به پسر یکی یه دونه اتون کار ندادید و همش لقمه اماده بهش دادین اونم حوصله نداره کار کنه
اصلا یه ذره کار نمیکنه و اهل کار خونه هم نیس
گفتم نون بخر میگه ال و بل و حوصله ندارم
بعد مادر شوهر گفت راست میگی من همیشه به بچه هام همه چی رو اماده دادم.من و بی بی(مادر مادر شوهر)هیچ وقت نذاشتیم این بجه ها کار کنن و همیشه تو اسایش بودن
گفتم خب حالا نتیجه این میشه.بعد برگشته میگه خوب حالا عصبانی بودی چرا جلو مهمونا نشون دادی؟اخه براشون مهمون اومد (زن دایی امید)منم وقتی عصبانیم چهرم عوض میشه و نمیتونم اصلا جوری دیگه باشم.
گفتم دیگه نمیدونم والا من وقتی عصبانیم نمیتونم.مادر شوهر دیگه چیزی نگفت
ماجرا تموم شد منم که درد دل کرده بودم و بعدم شوهر عذرخواهی کرد برای رفتارش اشتی شد و تموم شد
این بود داستان ما

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

کمر درد ما

سلام.این روزها همش در حال ناله کردن هستم.راست راست راه میرم به شوهر جان میگم آی کمرم.آی معدم.آی اونجام.آی اینجام.آخ واخ
خلاصه که این استرس هم کار دست ما داده.ازطرفی همیشه این ور سال که میشه یعنی همین سه ماه اخر دی بهمن اسفند کمر دردم شدت میگیره.چندسال پیش  گوشه راست کمرم محل اتصال به پام درد گرفت و منم مجبور شدم برم دکتر.دوکی هم نه برداشت نه گذاشت روحیه مارو به کلی خراب کرد و بعد از دیدن عکسا گفت اون قد کار کردی که به سلامتی داغون شدی و داری آرتروز میگیری.فک کن.تو سن 24 25 بود اون موقع
خلاصه ما چسبیدیم به اینکه تشک تختمون رو عوض کردیم و بعدهم رفتیم یه دکی دیگه اون عکس مارو دید و گفت هیچیت نیست و دوباره حس جوانی رو به ما هدیه داد.
بعدهم ما رفتیم شنا واب درمانی و خلاصه با همه اینا خوب شدیم و درده رفت که رفت
حالا چندوقتیه باز دوباره همون درد اومده سراغم.این شوهر هم که کم حوصله فقط قربون صدقه ادم میره دریغ از یه ذره عمل
تا اینکه دیشب از بس نال زدم که اقا واقعا من کمرم درد داره.همین جوری پشت میز که نشستم  داره تیر میکشه و ال وبل.بعد یهو گفت برو شنا.ما هم گفتیم راست میگی چرا به ذهن خودم نرسید.بعدم این شد که امروز رفتیم شنا و اب درمانی تا بلکه خوب شیم.که البته شدیم.تو راه رفت دوس جونی حواس زنگید بعد که گفتم دارم میرم شنا خداحافظی کرد.خیلی خوشحال شدم که صدای این دوست جون رو شنیدم..
 بعد اول رفتیم بدن سازی و بعدشم که یه سوتی اونجا به خانمه دادیم به این نشونی که تمام دستگاه هارو از یه کنار اونا که بهم میخورد رو رفتم.بعدم رفتم دوچرخه و خلاصه 8 تا دستگاه رو رفتم بعد رفتم رو اون کی که شبیه تو ماهواره هست بالا پایین میره به خانمه گفتم این کار نمیکنه نه؟اخه هربار میری روش میاد پایین و بالا نمیره.
بعد اومد گفت چرا درسته.روشنش کرد و گفت بیا  باید اول یه پا بیاد بالا کامل بعد اون یکی از پایین بیاد بالا و برعکس
ما هم ضایع شروع کردیم به تمرین.اخه تا حالا بازی میکردم روش کار نمیکرد :)ا
بعد رفتیم تو عمیق هیشکی نبود.خودمون بودیم و خودمون تا اینکه استاد ترم قبل امد و هی دو عرض دو طول شنا کرد و ما حسرت خوردیم.
البته منم خیلی خوب بودم و با اینکه خیلی وقت بود نرفته بودم بعد از مدتی حسابی از خجالت بدن دراومدیم و هی شنا قوری و هی شنای کراال از خودمون در کردیم
خلاصه خیلی خوب بود
اما رسیدم خونه با معده درد مواجه شدم.نمیدونم چرا اینجوری شدم.استرس دارم
یه مشکل بدی هم در پیش رو دارم که امیدوارم به خوبی وخوشی حل بشه

دوستان برای نظر دادن دیگه راحت هستید لطفا از توی گزینه ها گزینه نام و ادرس اینترنتی رو انتخاب کنید و اسم و ادرستون رو بزارید و بعد هم نظرتون رو بزارید
با تشکر  
شب خوش

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

عقل یا قلب؟

همیشه میگن واقعیت ها تلخ هستن.تو عاشقی ها متاسفانه زیاد دیده میشه که ما اصلا به حرف عقلمون کار نداریم و همیشه با دلمون و قلبمون جلو میریم.
 خب مسلما ملاک درستی نیست

مشکلات زندگی بعدا دیده خواهد شد.وقتی که عقل به هوش میاد و کار میکنه و خب مسلما اون موقع هست که دیگه دیر شده و راه به جایی نمیبریم
امیدوارم این همه امار طلاق کم بشه ..و به امید روزی که در انتخاب ها اول به حرف عقل و بعدا حرف دلمون رو گوش بدیم
شما ملاک انتخابتون چیه؟اول به حرف عقل گوش میدید یا دل و قلبتون؟

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

تولد عزیز ترینم

سلام.دیشب مراسم تولد شوهر جان برگزار شد.البته کسی نیامد بازم اما خوش گذشت.
دیروز شوهر که اومد من نبودم.مامان رو برده بودم دکتر.بعدش هم که برگشتم شوهر رفته بود ماشین رو نشون بده.بعدکه اومدیم قبل از اینکه اون بیاد سریع حاضر شدم و کیک هم که صبح با سیس درست کرده بودم.(سیس=سیستر=خواهر)بعدتزئین روش رو خودم کردم.خیلی باحال شده بود.چون خامه و چربی برامون خوب نیست بهش گفتم کیک هویج بساز.بعد قبل از اینکه شوهر بیاد رفتم تو اتاق و اون تاپ سبزه که جدید خریدم پوشیدمو با جین چسب جدیده و بعدش هم میزو چیدیم.شوهر اومد.میگم بیا سر میزو بگیر بیاریم جای مامان.اخه میز تو خونه ما بود.بعد میگه واسه چی؟حالا این درحالیه که دیشب نیمه شب بهش اس دادم تولدت مبارک و مفصل تو تخت باهم حرفیدیم راجع بهش.اصلا یادش نبود.یهو که یادش اومد میگه وای راستی تولدمه
یعنی اون قد قیافه سورپرایزش بامزه بود که نگو
بعدجشن کوچیک ما شروع شد.امسال ما سه نفر نبودیم فریدخت هم اومده بود.فری دختر خواهرمه که 5 سالشه.گفتم بگو مامانت اینا بیان اما گفت دارن میرن بیرون
بعد بازم کسی نبود از ما دوتا باهم فیلم بگیره.خودمون از خودمون عکس و فیلم گرفتیم
هدیه هم که گفتم قبلا همون کادوهای تهران بود و همون لباس پروما.اون وخ ما نشستیم و کیک رو خوردیم و بعدم مهمونی تموم شد.کمی اهنگ و بزن و برقص هم کردیم اما خب همسر که نه چون شکر خدا اهل رقص نیس.شب خوبی بود.
خوش گذشت.امسال سال سومی بود که من برای شوهر جشن تولد میگرفتم
البته سالهای پیش تو عقد بودیم امسال دیگه ازدواج کرده بودیم
 این عکس کیک و میزمون

 

اون عکس لباس خال خالی و رنگی لباس فری هست و اون پاها هم شوهری هست
دی :ا
این هم نمای خالی بدون ما 
این کیک از نمای نزدیک


این هم کادوهای شوهر به تنش هم اون پیرهن مردونه  هم اون بافته


خب اینم از جشن تصویری ما و شوهر جان و تولدش


18.10.1391

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

18 دی تولد شوهر جان

سلام.تولد شوهر جان 18 هست که میشه دو شنبه.خب میخوام برنامه ریزی کنم و براش جشن بگیرم.الان به سیس گفتم واسم یه کیک خوشمزه بپزه.خب من خودم نمیتونم چون اولا گاز مامی فرش خرابه ثانیا کلا  مثل سیس وارد نیستم اون کلاس رفته خیلی باحال درست میکنه
بعدش از کادو خبری نیست.یعنی نه اینکه نباشه ها.اما قبلا براش از پروما یه پیرهن مردانه خیلی شیک خریدیم.نه از این معمولی ها نه.بلکه از این کارهای ترک و گرون
همون موقع دیدم خوشش اومده گفتم من میخرم واسه تولدت
خب من در حد وسعم میخرم دیگه تازه من کلا با کادوهای گرون موافق نیستم.نه برای خودم نه برای کسی دیگه.مثلا من معتقدم کادو حتی اگر یه کارت ساده هم باشه خوبه و اصلا ارزش کادو رو به قیمتش نمیدونم!ا
بعد خدمت شما عرض کنیم که از تهران هم دو تا لباس دیگه خریدم براش.یکی تی شرت دیگری بافت.وقتی اومدم گفتم نگا قبل تولدت بعضیا سه تا کادو گرفتن.خدا شانس بده
حالا دیگه قرار نیست کادو بدم  همون کادوها داده میشه و فقط کیک و یه جشن ساده اونم چون از سالی که همسر جان بامن عروسی کرده هر سال براش جشن گرفتم و در اوج امتحانا بازم جشنو گرفتم و فیلم و عکسش هم موجوده.بنابراین امسال که امتحانی هم نداریم خب بهتر و بیشترخوش میگذره.هرسال یه مشکل داریم اینکه کسی نیست از دوتامون باهم عکس بگیره.ای بابا خب .سیس اینا نمیان بالا میگن شما راحت باشید و منم چون اونا نیستن ارایش و لباس مید و کوتاه و مینی جوب و همه چی خلاصه براهه.
اما خب از اونجا که بنده دستی در عکاسی دارم خودم همیشه عکسای دونفره خوبی میگیرم 
یادش بخیر اولین سالی که عقد کرده بودیم یعنی سال 1389ما تاریخ 3.9.89 عقد کردیم و شوهر جان دقیقا 17.10.89 عازم جنوب شد و من براش همون 17 جشن تولد گرفتم و راهیش کردم.اولین سال بهش یه ساعت مارک ادیداس که از کیش وقتی مجرد بودم واسه همسر ایندم خریده بودم دادم اما متاسفانه تو فرودگاه وقتی دراورده موقع گشتن دیگه یادش میره برداره و اون ساعت به باد فنا رفت
خیلی ناراحت شدم تا حدی که حتی هنوزم یادمه اما خب ما تنها زوجی هستیم که جفتمون عاشق و فراموش کاریم در حد تیم ملی
بعد سال دوم یعنی سال 90 براش شلوارخریدم.اونم خودش پسندید از پروما منم خریدم
سال 1391 هم که امساله و براش پیرهن خریدم و بافت.
اما از شانس من اون دو سال هر سال شوهر جان روز تولد من نبود ولی تاریخ تولد خودش همیشه اینجا بود.البته این واقعا شانسی بود و اصلا برنامه اش دست خودش نبود
شوهر جان جنوب بود و خب در حد یه اس ام اس و تماس بود که بهم تبریک میگفت و جشن خبری نبود
تا ببینیم برنامه امسال چی میشه.خب از مردا اونم تو فاض رشته مهندسی نمیشه زیاد انتظار داشت ..البته امسال اولین جشن تولدی هست که ما بعد از ازدواج انشالا در پیش خواهیم داشت.درسته که هنوز خونه خودمون نیستیم اما خب همین که کنار همیم بازم کافیه
خدارو شکر

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

تنهایی امشب من و این اتاق

امشب من تنهام دلم گرفته دارم یه اهنگ میگوشم که مضمونش اینه ...ا
یه چیکه شادی یه  موج ستاره یه دل که هیچ وقت اروم نداره ما با همینا خوش بخت و شادیم
ما حک شدیم تو برگای تقویم
بخند عزیزم فردا توراهه
خیلی خوشم میاد از شعرش و از اهنگش
امشب تنهام حالم خوب نیست هرچی هم قرص میخورم خوب نمیشم که
لعنتی نمیدونم چرا ما باید هرماه یه چندروزی این قدر درد بکشیم؟نمیدونم
لحظاتی قبل با سیس درباره بچه میحرفیدیم.میگفت زودتر بچه بیار.گفتم ببین من خیلی فکر کردم حالا که دیگه دیر شده پس فایده نداره.بهرحال الان 28 سالمه و سن کمی نیست اما خب 28 با 30 هیچ باجی نمیدن تازه شوهر جان فرمودن نخیر 35
همچین میگه 35 انگار من خیلی اون موقع جوونم دیگه حوصله بچه ندارم که
گرچه الانم ندارم حوصله اش رو.اون قدیما بود بچه زیاد میاوردن و کلی هم خوب بود
درسته اما نه من نه شوهر فعلا نی نی نمیخوایم.چه کنیم؟فکر میکنم بچه لازمه زندگی هست شیرینی زندگی هست اما به چه قیمتی؟به این قمیت که من پیر بشم؟به این قیمت که از خودم بگذرم؟نه اصلا نمیخوام دنیام رو با به دنیا اوردن یه بچه بی گناه خراب کنم
نه فقط دنیای خودم بلکه از همه مهمتر دنیای اونم هست
میدونی حس میکنم چرا یه بچه بی گناه رو بخاطر خودم بیارم؟خب بگذریم از بحث بچه که تمومی نداره
اما میگفتم از نبود شوهر جان
این تخت خالی رو نمیتونم بدون اون تحمل کنم
این اتاق و این خونه بدون اون هیچی نیست
ظهری که بردم رسوندمش وقتی برگشتم اومدم بخوابم اما نتونستم.ما همیشه خواب ظهرمون با شیطونی همراهه و خب نمیتونستم تنها لالا کنم.بدجوری عادت کردم به بودنش
خداسایه این همسرو بالای سر من نگه داره امیدوارم سالیان سال کنار هم باشیم

شوهر نوشت : امید خوبم.خیلی دوست دارم نمیدونی و نمیتونی بفهمی این اتاق بدون تو این تخت بدون تو اصلا خوب نیست و چه حس غریبی دارم الان

ماشین لباس شویی جدید ما

سلام.
خب حتما میدونین که من دارم تو دو تا اتاق زندگی میکنم.یادتون هست دیگه ؟نه؟ ای بابا چه میشه کرد دیگه.خونمون رو دادیم اجاره.خب شکر خدا خانواده کم جمعیتی بودن و به نظر ادمای خوبی میومدن.گفتم چندسالی این جوری باشیم تا بتونیم کمی پس انداز کنیم.اون روزی فکر میکردم اگر شوهر جان این قد مندش بالا نبود ک206 سفارشی زیر پامون باشه شاید الان خونه خودمون بودیم
اجاره خونمون خیلی زیاده .خب فعلا هم که نصفه خونه ماله منه و بقیه اش معلوم نیست چجوری باید جور بشه تا خریده بشه.اما خب همینم عالیه.چون هم خونه جای خوبی هست از نظر مکانی هم شیک و نوسازه و تو خوابه هست با گرمایش از کف و اسانسور و 4 طبقه کلا که میشه 8 واحد.به نظرم این جوری خیلی خوب شد چون حالا یه اجاره کم و بیش داریم که میتونیم پس انداز کنیم.البته فعلا یه 20 میلونی از مامان جونم قرض دارم که باید بدم.مامی گفته نمیخواد بدی اما نمیشه که.بهرحال لازمه پول کمی هم نیست.
خدا بیامرزه بابا رو.این خونه رو تونستم با ارثیه ای که از زمین داشتم بخرم
با اینکه متاسفانه سهمیه رو دختر بخشی پسر بخشی کردن و من فهمیدم هیچ وقت از اسلام بخاطر این  تبعیضات خوشم نمیاد اما بهرحال گذشت.
خب تو این دو اتاقی که من و شوهر زندگی داریم یه ست کارفرما داریم.دلم میخواست میتونستم برم تو اون خونه اما اجاره اش 1 تومن میشه و این مبلغ برای ما خیلی زیاده حتی نصفه اش.مگه یه حقوق نصفه نیمه چقدر میتونی اجاره بدی؟بهرحال داشتم میگفتم ما تی وی خودمون رو داریم با یخچال فریز که تو اتاق نشیمن هست و یه کاناپه که مال مامان هست.بقیه مبلای مهمونی رو دادم سیس ببره پایین چون خونمون جا نداشت
اون یکی اتاق هم که اتاق خوابه مسلما جایی نداره زیاد فقط سرویس خوابه  البته یه دست مبل ساده نشیمنی تو حال واسه مامان و مهموناش هس .
چند وقته میخوام لباس شویی ام رو بیارم استفاده کنم.لازم به ذکره که لباس شویی مامی عالیه ولی یه مشکل داره اینکه اوالا فقط با اب سرد میشوره ثانیا لباس های مشکی رو لک میکنه
خب از اون ایندزیتهای قدیمی تمام اتومات هست و واقعا تمیز میشوره
منم که جاشو تو اشپزخونه خالی کرده بودم دیروز زنگیدم به نمایندگی بیان نصبش کنن. بعدش تو دلم میگفتم ای وای چقد دلم میخواست همه وسایلم رو تو خونه خودم بچینم و استفاده کنم اما خب بهرحال فعلا شرایط اینجوری بهتره.
من کلاس بودم که اومدن و نصب کردن.اومدم دیدم شوهر هم لباسا رو شسته و هم ظرفا رو شسته.گفتم حالا خوب میشوره گفت اره خیلی خوبه
شوهر جان من اصلا کار خونه نمیکنه.خب چه میشه کرد اینم شانس ما هست دیگه
دیشب که اومد کنارم ظرفارو اب بزنه گفتم نه نیا چون کمی غر زد که کار دارم منم گفتم برو لازم نیست بیای. اما خب قهرکردم 
یعنی نه قهر اما خب دلگیر شدم که چرا کمک نمیکنه و میخواد وب گردی کنه میگه کاردارم
بله این شد که اول یه قهری کردیم و بعد اومد گفت منو اذیت نکن من خیلی دوست دارم
هیچی نگفتم فقط اخم داشتم.هرکدوم تنها خوابیدیم بماند که هی الکی نیمه شب به بهانه خواب خودشو کشید بغل من و منم ناامیدش نکردم و بغلش کردم اما بدون حرف خوابیدیم
حالا دیروز که اومدم دیدم  طفلی همه ظرفا رو شسته و لباس هارو شسته تو ماشین جدیدمون و اورده تو اتاق و رو طناب اپارتمان پهن کرده.فهمیدم قهر ما اثر داشته .به به
عصرا این روزا همش کلاس خصوصی زبان ام.امروز هم شوهر جان میخواد بره شهرش
منم که مهمون خاله پری ام گفتم نمیام و میخوام استراحت کنم چون حالم خوب نیست اصلا
دوستای خوبم برای نظر دادن باید یه اکانت جیمیل داشته باشید
دوستتون دارم


این عکس لباس شوییم