۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

سفرنامه 5

درود برخوانندگان عزیز
تا اونجا گفتم که ما قرار بودیم همگی بریم بیرون که آقا جنجالی شد بیا و ببین.شوهر برگشت به مادرش گفت ما دیروز نمیخواستیم ناراحتت کنیم زرتی بهت برخورد!از این اخلاقا نداشته باش و آقا مادر هم برگشت هرچی دلش خواست گفت.اصن وظیفته اول من باید اول منو بیاری.اول من باید باشمو اینجا بود که فهمیدم اصلا برای چی پاشده با ما اومده.چشم نداره پسرش منو ببره سفرو بهم خوش بگذره.میخواست ثابت کنه من مامان هستم و من شخص اول زندگی پسرمم.آقا شوهر گفت اون گفت.حالا من دارم آب جوش میارم میریزم تو فلاکس و ساکتم و فقط گوش میدم!تو حرفاش یه عالمه متلک بار من کرد.آره فقط به حرف بعضیا گوش میدی.شوهر هم گفت به حرف کی؟ بگو الان همین جاست.خوب میکنم.ماجرا این جوری شروع شد که مادرش گفت بریم شاهرود خونه دختر خاله و شوهر گفت نمیام نمیریم!مادر هم شروع کرد اون از دیروز که منو نبردین آستارا این از امروز.هرچی من میگم باید باشه.من تنها مادرتم.باید هرچی میگم گوش بدی.ال و بل.شوهر هم دوس نداشت بره چون اون دختر خاله اش اصلا دختر خون گرمی نیست و خیلی هم بی ادبه.تنها دختر خاله اشه که اینجوریه.
منم زیاد تمایل نداشتم برم اما خب هیچی نگفتم!شوهر خودش گفت نریم.گفت ما فردا صبح زود یه راست میریم شهرمون و جایی هم وانمیستیم! مادرهم گیر گیر
اه اه اصلا اون روز اون قد بد بود که حد نداشت.زد سفر رو زهر مار کرد
بعد شوهر بهش گفت مادر من میخواستی اصلا با ما نیای.ما اینجوری سفر میریم.مادرش هم هی میگفت اصلا وظیفته.اول باید همه جا منو ببری (خدایی مادر به این خودخواهی ندیدیم)
خب من فقط دیدم شوهر رفت بیرون تو حیاط و مادرش هم نشست تو خونه عصبانی
اومدم خوبی کنم کباب شدم.گفتم مامان جان امید بعضی وقتا دوس نداره یه جاهایی بیاد برای همین  خسته راه هم هست حقوق هم بهش ندادن همش باعث شده عصبانی بشه ولش کنین شما بزرگترین آقا برداشت گفت نه اینجوری نبود که.جدیدا اینجوری شده..اه اه.خدایی واقعا بهم برخورد.گفتم نه با منم همین جوری میکنه وقتی چیزی رو نخواد.گفت نه با دیگران خوبه.منم داغ کردم گفتم من که دیگران نیستم همسرشم! گفتم با ما هم زیاد نمیاد خونه کسی اما اون برداشت گفت نه شما اهل رفت امد نیستین.عه عه ؟یکی نبود بگه به تو چه.خدایی خیلی دختر خوبی ام.بهش گفتم نه اتفاقا ما خیلی هم اهل رفت آمد هستیم.مادرش هرچی تو دلش داشت گفت منم جوابش رو دادم. البته نه بی ادبانه خیلی محترمانه. گفتم پاشید حاضر بشید بریم بیرون. روزای اخر سفر رو ختم به خیر کنین رفتم پیش شوهر گفتم بیا از مادرت عذر بخواه مادر هرچی میگه بگو باشه.وقتی میگه بریم بگو باشه بعدش راه رو عوض کن نرو
بهش مستقیم نه نگو دلگیر میشه اونا مادرن 
خلاصه اومد تو و طبق حرفای من دل مادرش رو به دست اورد
منم وسایل رو جمع کردم و چایی و استکان که بریم لب دریا
رفتیم و تو راه سرسنگین بودن.رسیدیم دریا بهتر شدن کمی
مادرش رفت تو دریا و ما هم فقط تا کمر رفتم تو اب
هی مادرش میگفت بیاید هی میگم موهام بلنده نمیخوام ماسه ای بشه
القصه اون روز به خوشی تموم شد 
شوهر میگفت تو باعث شدی ما آشتی کنیم.خیلی از من خوشش اومده بود
فردا صبح شد و ما یه راست رفتیم شهر شوهر.فقط واسه ناهار واستیدم بعد که رسیدیم مادره زرتی رفت بالا و تمام لوازمش رو گذاشت ما بیاریم که شوهر بازم ازش دلخور شد اما من واستادم کمک شوهر کردم تمام لوازم ماشین رو خالی کردیم
همه کادوهای خواهرشوهر رو داد و اونم برگشته به ما میگه کو کادوها شما؟خدایی من تو عمرم به عروسمون اینجوری نگفتم.منم گفتم از داداشت بگیر!ما واسه همه یه بسته چایی /اورده بودیم.این یه چایی خاصه که فقط تو شماله و خیلی شوهر دوس داره
واسه خودمون 24 تا گرفتیم که بازم با پروریی مادرش همه رو دادن به فامیلاشون
 و فقط 8 تا واسه ما موند.من واسه خواهر مادرخودم نفری یه بسته اوردم بعد اون میگفت واسه عموها عمه نفری 3 بسته بزارید. دیگه شوهر مخالف بود من گفتم ولش کن بزار .چیزی نمیشه که
یه دویست تومنی خرج کردیم واسه مامانش
حالا اینارو ولش وقتی داشتیم میومدیم مشهد مادرش برگشته میگه دخترم به دل نگیری اگه حرفی زدم.گفتم نه بابا اما واقعا کارش خوب نبود.البته تو عصبانیت آدم حرفی میزنه که بعدا پشیمون میشه.گفت خلاصه ببخشید انشالا سفرهای بعدی
منم گفتم عمرا دیگه با تو بیام سفر.اونم تنها.میدونی مادرش باید یکی رو میداشت که همسنش باش نه ما دوتا جوون.
این بود ماجرای سفر ما

هفته پیش هم 1.200 واسه مامانش ریختیم که میخواد فریزر بخره
همه از مامان بابا شانس دارن ما باید خرج یکی دیگه رو هم بدیم.اشکال نداره .فقط نمیفهم یکی تو شهرستان با دو تا حقوق یکی معلمی یکی بازنشستگی شوهرش چجوری کم میاره و ما باید با یه حقوق بخور نمیر تو شهر بزرگ واسش فریزر بخریم؟
اگه کسی فهمید به مام بگه قضیه از چه قراره؟
راستش من نمیخوام تو کارهای مالی شوهر با مادرش دخالت کنم اما گاهی حرصم میگیره خب..ما هنوز وسایل کامل خودمون رو نخریدیم از چوب بگیر تا مبل و غیره گذاشتیم هرموقع رفتیم خونمون بگیریم .اون وقت نباید یکم پول جمع کنیم؟ بخدا شوهر همش خودش تا الان خریده. ما هیچی نمیتونیم سیو کنیم برای خودمون.
مهم نیست...
سفر به پایان رسید قصه ما با مادرشوشو به پایان نرسید اما :)ا

۴ نظر:

  1. وااااای فرانه چه داستانییییییییی .... ولی بازم خوب کردی محترمانه حرفای دلتو زدی بهش و نزاشتی تو دلت بمونه ..من یه دوست دارم تقریبا شرایطش مث شماست ..ولی اون حرف نزد از روز اول الان بیچاره شده ...البته مادر شوهر شما به بدی مادرشوهر دوستم نیست ..ولی اونم مدام میگه پسرم برای منه ... و خوبیش اینکه امیدت هواتو داره ... و این عالیه عزیزم....
    چططور دلت اومد شاهرود نری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ : دی با اون خوبی :)))
    مراقب خوبیات باش :**

    پاسخحذف
  2. شیوا هرکسی جای من بود آنچنان دعوایی میکرد بیا و بیین اما من چیزی نگفتم چون دلم نمیخواست شوهرم دلگیر بشه..مادرشوهر من زن خوبیه فقط فهمیدم به من حسادت میکنه..
    آره شکر خدا امید هواسش بهم هست..
    عزیزم ما اگر توقف میکردیم دیگه معلوم نبود کی میرسیم.. من رفتم شاهرود حتی اون آبشاره:)
    مرسی گلی..

    پاسخحذف
  3. کلا مادرشوهرتو درک نمیکنم!!!!!
    ان شالله سفرهای بعدی دونفری باهم برید و بیشتر خوش بگذره:-*

    پاسخحذف

اینجا نظر بزارید