۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

حالا میفهمم چرا مادر شوهرا اصلا موجوادت خوبی برای عروسها نیستن !!!!

بله حالا میفهمم چرا مادر شوهرا اصلا عزیز نیستن.اصلا فکر نمیکردم مادرشوهر منم جز اون دسته باشه
همش میگفتم نه اون فرق داره نه اون خوبه.نه اون شوهرش رو سالها پیش از دست داده برای همین دل نازکه.تو به دل نگیر.ببخش اصلا فراموش کن اما نشد که نشد
میدونی نمیشه و نمیتونی تا ابد ساکت باشی
ای بابا
دیروز مادرشوهر زنگید خونه.همش میزنگه موبایل پسرش که اون خبرا رو بهم بده
دیروز زنگید خونه ساعتای 10 بود منم که نیمه شبی خاله پری اومده بود حال خوبی نداشتم  و تازه از خواب پا شده بودم مادرو میبردم که صبحانه بزارم براش
ای بابا زنگیده با توپ نیمه پر بیاین بیاین راه انداخته
گفتم مادرجان من مریضم حالم خوش نیس.میگه حدیثم خوب مریضه این مریضی مال همه خانماس ماهی یه بار یه جوری میگه انگار من بچه ام سر کلاسش داره برام توضیح میده
خب منم میدونم بهش میگم مادر جون من حالم خیلی بد میشه میگه نه 13 که نیومدین و فلان بهمان عمه مهمونی داره همه هستن بجز شما
بیاید بیاید.منم گفتم حالم بده هی گفتم مگه به گوشش میرفت حرف حرف خودش بود
بعدش میگه به امید زنگیدم در دسترس نبوده گفتم سر کاره دیگه محل کارش در دسترس نیستن.میگه اگه یادم رفت بزنگم تو بهش بگو.منم گفتم باشه
شوهر اومد بود من خواب بودم خودش رفته بود ناهارش رو خورده بود و همون اتاق خوابش برده بود.من بیدار شدم اومدم بغلش خوابیدم کلی بغلم کرده بوسم کرده و میگه خانم خوشگلم چطوری؟منم دلم هنوز درد داشت.بدبختی مسکن هم زیاد نمیتونم بخورم واسه خاطر معدم
بعدش هیچی دیگه هنوز خواب بودیم  بهش حرف مادرش رو گفتم.هیچی نگفت خوابید
مادرش زنگید هی به موبایل هی به خونه
ول کن معامله نبود که نبود
بعد صداش اومد به مامانش میگفت مگه طلبکاری مادرجان؟ فهمیدم اون ور مادر توپش کاملا پره که چرا نیومدین.زود راه بیفتین بیاین
خلاصه بعد از یه 4-5 باری که زنگید نمیدونم چی شد و چی گفتن یهو شنیدم امید میگه مادرجان مگه تقصیره منه خب چکار کنم؟ مریضه حالش خوب نیس و گوشی رو اورد داد به من
من با صدای خواب الوده الو بله مامان جان چی شده؟ مادرش: چرا نیومدین؟پشت سرهم مارو مسلسل حرف بست منم دیدیم نه نمیشه هرچی میگم نمیشه زدم اون ور هرچی گفت ج دادم
گفت 13 مارو بهم زدین نیومدین خواهرش هم حالش بد بوده اما رفتیم گفتم اون اگه حالش بد بود وقتی برگرده میاد خونه خودشون نه که تو جاده باشه مثل ما اونم 3 ساعت راه
بعد میگه همه مهمونی میگیرن شما نیستین هیچ وقت
گفتم ما هنوز هفته پیش اونجا بودیم که یعنی چی؟ما هم همین مشکل رو داریم هروقت مهمونی میگیرن خواهر برادرم ما نیستیم 5 شنبه وجمعه ما اونجاییم.میگه خب یه روز دیگه بگیرن که هستین گفتم خب عمه هم یه روز دیگه بگیره میگه نه میخواسته همه باشن و دور هم جمع باشن حالا جور شده
گفتم چکارکنم مادر جان؟مگه تقصیره من که مریض شدم من تاریخش مشخصه پریودم
مادرش بدجوری دلش پر بود.باز گفت.: همش دوتا بچه که بیشتر ندارم میگم مادر جان ما که از مهمونی و دور همی بدمون نمیاد خب چکا ر کنم
میگه نه نمیخواد کاری کنی بشین تو ماشین بیا
حالا بیا براش توضیح بده من کثیفم حموم نمیتونم برم روز اول پریودم شدیده خون ریزیم خیلی زیاده و کلا دل و کمرم هم داغونه
بلاخره بهش گفتم مامان جان تو این جاده هاش شلوغ این قد اصرار میکنین اگه یه اتفاقی برامون بیفته خوب میشه خدای نکرده؟ دیگه مهمونی عمه به خوبی برگزار میشه؟ دیگه نتونست هیچی بگه زبونش بند اومد
گفت اره معلومه خیلی دلتون میخواد بیاید از رفتارتون مشخصه
گفتم من اگه دوس نداشتم بیام هیچ وقت دست امید رو نمیگرفتم روز 3 بردارم بیام اون همه بمونم تمام عیددیدنی ها تون بیام
به قرعان خیلی رو دارن..خیلی زیاد....ا
بعد این حرفای مادرش باعث شد شوهر ما بره تو فکر و تا همین امروز که ساعت 12 هست یه کلمه هم بامن حرف نزنه..
شوهری که قبلش درست قبل تلفن مادر مسخره اش داشت قربون صدقه ام میرفت
حق داره طفلی گیر میکنه
بجای اینکه مادرش بزنگه بگه اشکال نداره نیومدین
ناراحت نباش ایشالا خانمت خوب میشه
زنگ میزنه هی اتیش بیار معرکه میشه
اخه طفلک شوهر دلش میخواست بره اما وقتی دید من حالم خوب نیس دیگه نرفت
خودش به اندازه کافی ناراحت بود بعد مادر هم زنگید همش چرت گفت 
منم دیدم شوهر دلش نمیخواد حرف بزنه هیچی نگفتم
این اولین قهر طولانی مدت ما هس که این همه مدت حرف نزدیم
دیگه نمیدونم باید با این مادر چکار کنم؟
گفتم زنگ بزنم به یکی از بزرگای فامیل بگم باهاش حرف بزنه این قد مارو تو راه نکشونه
بخدا هردوهفته یه بار خودش تنها با اتوبوس میره شهرش
خب منم تقریبا ماهی یه بار رو میرم
نمیدونم کی میشه از دست این ماجراها خلاص بشم
مادره لابد فکر میکنه من پسرش رو یه دونه پسرش رو از دستش کشیدم بیرون و مجبورش میکنم نره شهرش
بخدا واقعا سخته عروس شهر دیگه شدن
حالا خوبه شهر شوهر زادگاه مادرپدر خودمم هست ...
بخدا خسته شدم خدا این مادرشو به راه راست هدایت کنه....ا

۳ نظر:

  1. اووووف..این بحثا خیلی تکرار بشه که ادم رو از ریتم معمول زندگیش میندازه..
    خب فرزانه تو به نظرم تنها کاری که می تونی بکنی اینه که همسرتو برا بیشتر رفتن آزاد بذاری. ..و واقعا هم این کار رو از ته دل بکنی تا اونم بدون هیچ عذاب وجدانی بره ..مثلا همین مهمونی رو بهش می گفتی بره تنها..اینجوری همین که مادرشوهر حس کنه تو مانع نیستی به خاطر امنیت و سلامت بچه اش هم شده کم کم از این موضع گیر دادن به شما میاد پایین...متاسفانه این جور موضوع ها یه کم زمان میبره ..یکی دوسالی باید صبوری کنی..
    طفلی آقای همسر!:|

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نگار خوبم من همیشه بهش میگم برو و اصلا ناراحت نمیشم جز برخی مواقع که خب اونم زود یادم میره..مساله اینجاست مادرش میگه شما باید با هم بیاین
      شوهر هم دوس دارم منم باهاش باشم...من گیر کردم این وسط
      بین خودم و همسرم و مادرش و خانواده خودم و ...
      اره میدونم شنیدم باید زمان بگذره و اولش سخته..امیدوارم همین جور باشه که میگی..
      مرسی عزیزم
      اره طفلی شوهر خیلی صبوره....

      حذف
  2. اخخخخخخخخخخخخخ از این دوران قرمز نگو که دل پر دردی دارم ... حالا فکر کن تو این وضعیت که یه گوشه می افتم و کار خونه به دوش همسر و دخترم میفته گاهی مجبورم برم بیمارستان و شیفت بدم ... مثل دیشب که کابوسی بود برام

    پاسخحذف

اینجا نظر بزارید