خب اقایی که شما باشید ما قرار بود 5-6 بریم شهر شوهر که از بس مادر شوهر زنگ زد و به شوهر فشار اورد نشد که نشد
یه اخلاق بدی دارم که میخوام همیشه همرو راضی نگه دارم.این باعث میشه تا نشه حرف خودم رو بزنم.اگرچه حرف من باعث دلخوری همسر و مادرش میشه.پس همون بهتر که نگم.ا
القصه ما 3 شد دیدیم شوهر جان شیفتش تموم شد و داره کم کم غر میزنه.شیفتش طوری نبود بره سر کار ها توخونه بود اما باید تو شهر میبود که اگه مشکلی پیش اومد زنگ بزنن بره.واسه همین ما هم مامانم بزرگه فامیله همه تو همون 1 دو 3 روز اول میان خونه ما.بعد ما فقط در حال مهمون داری بودیم و خب برخلاف خانواده شوهر که اونا میرن مهمونی و عیدی چون مادرش کوچکتره.بعد اون وخ جای شما خالی ظهر عید پلو ماهی تازه خوردیم خیلی چسبید و بقیه هم همش در حال مهمن داری بودیم. طفلی شوهر خیلی کمک کرد.دستش درد نکنه...ا
داشتم میگفتم شد 3 و ما هم دلمون ناهار بیرون خواست.اون روز ناهار نپخته بودم.بعدش ماجرا این شد که شوهر اومد که بره ناهار بخره دیدیم دلگیره ته ش که بالا اومد بله فهمیدیم بلاخره اون قد مادره زنگیده و هی گفت کی کی کی میان که مگه میشه نریم؟
شوهر هم میگفت فرداشب مهمونی برادرت هست بمونیم.منم گفتم نه نمیشه باید بریم.مادر تو واجب تره و لباس هارو جمع کردیم داخل چمدون و رفتیم.
بعد شوهر هی فکر میکرد شوخیه.میگفت داداشت چی میشه گفتم نه.مادرت واجب تره.میگم ما نمیریم مهمونی اونا.
احساس میکنم برای کار خوبی کردن برای مادرشوهر کباب شدم خودم چه میشه کرد؟ وقتی هی زنگ بزنن و شوهرت مجبور باشه بپیچونه و تو خودش باشه و دلگیر مجبور میشی فراموش کنی خواسته های خودت رو
خلاصه ما رفتیم و تو شهر از یه رستوران خوب غذای خوشمزه خریدیم و رفتیم و تو راه خوردیم
ساعتای 7 بود رسیدیم. به مادرش زنگ نزد که سورپرایز بشن
اونام داشتن میرفتن عیدی
مادر شوهر اون قد ذوق کرده بود معلوم بود.هیچ وقت اون جوری از ما پذیرایی نمیکنه
اومد استقبال بعدش هم داشت میرفت عیدی و زنگ زد گفت مهمون اومده نمیاد و برامون سریع چای و شیرینی عید اورد و کلی پذیرایی کرد کلی مهربون شده بود
یادمه پارسال برای من مثل بقیه مهمونا پذیرایی نمیکردن نمیدونم چی فکر میکردن اما امسال پذیرای شدیم
خلاصه مادر شوهر کلی اصطلاحاخوشحال شدن.اصلا یه وضعی
خنده تو چشاش بود
بهرحال معلوم بود واقعا سورپرایز شده بود القصه گذشت و روزای اخری یعنی ما شنبه رفتیم 3 شنبه دعوایی شد بین من و همسر
روزی که دقیقا من میگفتم بریم همسر میگف نه مهمونی خواهرم هست
همون شب هم به خواهرش گفتم مهونی و بزار ظهر تا ما بعد ناهار بریم گفت نمیشه اخه چون بعضیا سرکارن ظهر نمیشه و شوهر خودمم نیست
منم گفتم نمونیم بریم.داغ کرده بودم که باید بریم بیچاره شوهر
کلی باهام حرف زدو گفت من چه تقصیری دارم که باید بین شماها گیر کنم.وقتی این جمله رو میگه میفهمم که منظورش چیه.یعنی بین من و مادرش گیر کرده
مادر ازاون ور فشار میاره من از این ور
دلم سوخت
همون شب قبل پیش مادرش و خواهرش گفتم ما مهمونی برادرم نبودیم مهمونی شما هم نخواهیم بود که بدونن یعنی چی
اما بلاخره واسه خاطر شوهر کوتاه اومدم
خواهرشوهر که قبلا ژله های منو دیده بود ازم خواست براش ژله درست کنم منم از اونجایی که میدونستم دختر تنبلی هست و باید خودم رو بکشم واسه ژله گفتم خودت بیا بریم وسائلش رو بخر بعدش هم اومد.تو فاصله ای که میرفت خرید من وشوهر بحث داشتیم هنوز
اخه این ژله که میگم خیلی سخته و 7 تا بسته ژله هست که وسط هرکدوم بستنی هم داره
بعد خلاصه با هزار دردسر درست کردیم و این وسطا مادرشوهر اومد و حالمون رو پرسید و برام پرتغال پوست کرد.خلاصه کلی خوشحال بودن که عروسشون باهاشون حرف میزنه و تو اتاق نیست
اخه من از دید اونا همیشه ساکتم:)اخب این جزو سیاستهای منه مثلا که باعث نشه زیاد صمیمی بشم اما خب این دفعه خیلی فرق داشت
ما تصمیم گرفتیم با زبون خود انها وارد کار شیم.مثلا هرچی گفتن جوابشون رو دادیم و سکوت نکردیم تا بعدا برای شوهر درددل کنیم و اونم عصبانی بشه....ا
هرچی گفتن ما هم به شوخی جوابای کوبنده ای دادیم و دشمن رو نابود کردیم شکر خدا
بعد مراسم شام برگزار شد و به نی نی های کوچک اسباب بازی کادو دادم به شوهر گفتم از پول بهتره اونا خوشحال میشن اون جوری مادرپدراشون اون پول رو خرج میکنن و بچه هم هیچی حالیش نیس
اون یکی دختر خاله که من ازش اصلا خوشم نمیاد و تو یه شهر دیگه هست اومده بود احمق نکرد یه تشکر خالی کنه از کادو.من براشون ماشین سرعتی گرفته بودم که خیلی هم خوشگل بودن
واسه اون دخترشون هم یه ارگ خریده بودم.از این ارگای بچگانه
خلاصه خلایق هرچه لایق..
مهمونی تموم شد و شوهر کلی تو مهمونی جلو بقیه از ژله ما تعریف تمجید کرد و همه کفشون بریده بود هی میگفتن وای چ خوشمزه و ال بل
ما هم کلی کیف کردیم اخه همسر اصلا عادت به تعریف جلو بقیه نداره
قربونش برم معلوم بود خیلی خوشحاله و خوشحال هم بود
چون بعدش هم همش ازم تشکر کرد که موندیم و کلی زحمت کشیدم و فلان بهمان
مادرشوهر برنج خواهرشوهر رو درست کرده بود و قبلش میخواست بده من درست کنم گفت رسم داریم عروس بپزه منم گفتم من مشهدی ام و ما از این رسما نداریم :)اا
زده بود بدجوری خراب کرده بود برنج رو
قبلش میگفت کفگیر میدیم دست عروس اگه خراب کنه با همون کفگیر میزنیمش
منم موقعی که برنج رو میکشید رفتم اشپزخونه و زعفرون رو درست میکردم دیدیم برنجه اش شده گفتم مادرجون حالا اون کفگیره رو باید تو سر کی بزنین؟ههههه همه داشتن نگام میکردن بعد زدن زیر خنده
این مادرشوهر یه دوست صمیمی داره به اسم خاله نسرین که خعلی باهم صمیمی ان
این زن خیلی ماره یعنی واقعا زبونش ماره و همش در حال نیش زدنه
داغونه اصلا قبلا ازش میرنجیدم اما الان جوابش رو میدم خعلی باحاله
اونم داشت مارو میدید تو اشپزخونه:)نتونست حتی جیک بزنه
زنک خیلی رو داره بخدا همش در حال متلک گویی هس
از عروسیمون گرفته تا الان چون خودش فقط دو تا پسر داره و یک عروس خیلی رو عروسش هم سواره اصلا زیادی پرو شده
این بود ماجرای عید ما این هم عکس اون ژله که درست کردم واسه مهمونی
بعد الان ماجرایی داریم واسه 13 من میگم بمونیم شوهر میگه بریم
امروز هم خواهرشوهر زنگید و گفت بیاید که باهم بریم
منم گفتم حالم خوش نیس نزدیکه خاله پری بیاد برای همین اصلا خوب نیستم
یه جورایی دارم خسته میشم از عروس شهر دیگه شدن
واقعا سخته واقعا سخت..ا