۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

تا حالا بولینگ بازی کردی؟

اقایی که شما باشید  ما گفتیم که خاندان خوشحالا اومدن و امروز هم رفتن! از شانس بد ما که میخواستیم وقتی میان ما نباشیم ما کلاس بودیم اونا خودشون رفتن حرم و بعد درست وقتی اومدن که ما هم اومدیم من ساعت 9 رسیدم یعنی اون قد حرف زدم تو کلاسا واقعا خسته شدم.کلاس خصوصی واقعا سخته و زجر اور.اونم واسه یکی مثل من که نمیخواد کلاسش غیر مفید باشه
بعد خلاصه گفتیم که ناهارارو گذاشتیم واسه شامشون رو اومدن خوردن.قیمه بادمجون درست کرده بودم
بعد گذشت و شد فردا ناهار.قرار بود بریم بیرون اما نشد و بعد هم مرغ سرخ کرده براشون با سس درست کردم خیلی خوشمزه شد. بعد ما صبح دیروز یعنی روز جمعه رفتیم پروما من گفتم به شوهر بیا بریم بولینگ بازی کنیم اونم استقبال کرد
رفتیم خواهرشوهر و شوهرش هم بودن به اونام زنگ زدیم بیان بالا باهم بازی کنیم
تا حالا نرفته بودم بازی کنم خیلی باحال بود اون قد ذوق کرده بودم بیا ببین
تو یه ست 20 تا پرتاب داشتیم که من تو یکی از ست ها همه رو با یه توپ زدم و یه جیغی زدم بیا وببین. داماد اونا هم با امید چندتایی توپ زدن
خلاصه خیلی خوش گذشت.عصر هم جاتون خالی رفتیم طرقبه با همون دوست مادرشوهر که از مکه اومده بود.مادر شوهر و بی بی رفتن خونه اونا. ما هم عروس اونا رو با شوهرش برداشتیم رفتیم طرقبه
اونجا هم گفتم بریم سینما 5 بعدی رفتیم و خعلی باحال بود جاتون خالی اون قد جیغ زدیم بس باشه. فیلم جزیره گمشده البته من زیاد نترسیدم چون اصلا ترس نداشت
من یه فیلم خیلی ترسناک میخواستم که نزاشتن متاسفانه چون بچه بود تو گروهمون
خواهر شوهر خیلی میترسید
حالا جالبیش اینجاس که اومدیم بیرون نگو بیرون به تی وی گذاشتن که از داخل از ما فیلم میگرفته و انلاین نشون میداده ما داریم چکار میکنیم
ما هم  که خوب بودیم فقط اون عروس دوست مادرشوهر رو به خواهر شوهر کرد میگفت تو چقد ترسیدی همش روت رو برمیگردونی و یا عینکت رو برمیداشتی
خدا یعنی من از خنده مرده بودم که چقد این بشر ترسو هست
خلاصه این از دیروز ما
فعلا بریم به کلاس عصرمون  و به پایان ناممون برسیم

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

از دزدی در بانک ملت تا مهمون داری ما

همین الان داشتم فیلم دزدی از بانک ملت رو میدیدم  و ذهنم مشغول این شد که چرا باید یه عده آدم برن دزدی؟ خب از اونجایی که ما رشته هایی که با علوم انسانی در ارتباطیم مسلما یکی دیگه رو مقصر میدونیم. همیشه جامعه مقصره گاهی هم خود فرد
یعنی من اصولا معتقدم یکی باید یه چیزیش شده باشه که دست به این کار بزنه
لابد گرونی لابد تورم لابد مادر مریض لابد بچه مریض شاید بلاخره یکی از اینا توش باشه
شایدم گنده پریدن فرد..یه شبه پولدار شدن
بلاخره این وسط یه 70 میلیون تومنی گم شده و رفته تو جیب دزدا
یکی هم از بیرون ازشون فیلم گرفته خیلی باحاله..انگار فیلمه اصلا
اما واقعا سوار پراید شدن و رفتن
یه روزایی بود که به خاطر یه آدم احمق میرفتم دادگاه میدیدم این زندانی هایی که به پاشون چیزی وصل بود.
یه صحنه فکر میکردم اگه اینارو بگیرن حتما جرم سنگینی خواهند داشت
حالا ولش کن میخواستم از مادر شوهر خوشحالم بگم
از این به بعد اسم این خاندان میشه خانواده خوشحالا
هههه اخه واقعا همین اسم برازندشونه
میدونی اقایی که شما باشید  اول هفته بود شوهر جان زنگید به مادرش که حالش رو بپرسه اونم از اون ور برگشت گفت کی میاین؟!!!!اخ یعنی دیگه دارم کم کم عادت میکنم
بعد شوهر هم عصبانی شد گفت مادر جان هنوز اول هفته هی میگی کی میان اصلا نمیام
خلاصه ما چیزی نگفتیم و ساکت موندیم بعد هیچی دیشب برداشت زنگید مادرشوهر که بله مهمون نمیخواین شوهر هم گفت چی شده 
مادرش هم گفت همه باهم میخوایم بیایم:) خدایا
از طرفی خوشحال میشم که شوهر نمیره و ما نمیریم اونا میان از طرفی بلاخره الان درگیر پایان نامه ام و درگیر کلاسهای خصوصی زبان
هیچی دیگه گفت همه دارن میان یعنی اونا 4 نفرن با خواهر شوهرش و مادرش و بی بی اش
منم با شوهرم میشیم 6 نفر با مامانم میشیم 7 نفر
خدا به خیر کنه
بعدش هیچی دیگه حالا میخواستم زنگ بزنم شنبه کارگر بیاد خونه رو تمیز کنه مجبور شدم خودم تمیز کنم
امروز قرار بود واسه ناهار برسن اما بعد از اینکه من کلی غذا پختم تازه زنگیدن که بله عصر میان.حرصم در امد خب مادرش چی میشد زنگ میزد به من خودش میگفت عزیزم چیزی درست نکن..خوبه اخلاق منو میدونن که مثل اونا نیستم و از صبح زود غذام درسته
شوهر اس داده گفتم من مشغول کار بودم ندیدم و غذا هم درست کردم حالا اشکال نداره میزارم واسه شام
چون عصر از 4 تا 9 شب کلاسم..اخ جونم وقتی بیان من نیستم:) خدایی عروس به این بدجسنی نوبره والا
شوخی میکنم ولی نمیشه به خاطر اونا از کلاسم بگذرم که
القصه ما هم امروز یکم از کارهارو گذاشتیم واسه شوهر جان که بیان انجام بدن مثلا جاروی دو تا اتاقامون 
منم حال پذیرایی رو تمیز کردم.
تا یادم نرفته اینم بگم که این قوم خوشحال وقتی زنگیدن دارن میان من فهمیدم واسه چی میان
دوست مادرش داره از مکه میاد اونا میخوان بیان دیدن اون..به شوهر گفتم حالا خوبه دارن میان چون بلاخره میبینیشون..ولی واسه ما نمیان ها
شوهر میگه ولش کن..حالا این قوم خوشحال زنگیدن که ما داریم میایم بعدش شما هم با ما بیاین بریم ولیمه اونا
شوهر هم عصبانی شد گفت مادرجان نمیام واسه دیدن اونا نمیام بیام چکار
شما میاین من شمارو میبینم دیگه یعنی چی باز بیام اونجا 
الان واقعا میبینم که یه زن چه تاثیری میتونه داشته باشه تو رفتار شوهرش
اخه من قبلا همینو به شوهر میگفتم وقتی مادرش میومد باز ما باهاشون میرفتیم شهرشون
ای بابا
خب چه کاریه اصل کار دیدن هست که میبینمشون..
بعد هم همینو شوهر به مادرش گفت 
حالا باز نمیدونم قراره بیان چه فیلمی سر ما در بیارن
خدا به خیر کنه. منظور از فیلم اینه که باز نظرشو به ما تحمیل نکنه 
گرچه من نمیرم به هیچ وجه امید هم خودش میدونه بره یا نره چون من تصمیم دارم هرجور شده تا اخر اردیبهشت فصل 3 و 4 پایان نامه ام رو تموم کنم و بعد اگر به این امر نائل بیام به خودم قول سفر دادم...خدا کنه بشه 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

مرغ خوریهای من و شوهر

اقایی که شما باشید از روزی که داماد اینا (یعنی خاندان شوهر جان) رفتن تو کار مرغ داری ما هم بی نصیب نموندیم و همچین دلی از عزا در میاریم.خب بلاخره ما که هر هفته درمیون میریم اونجا کلی مرغ بسته بندی و تمیز و پاک شده هست که تازه هم هست بو هم نمیده و میاریم میخوریم
خلاصه جای شما خالی هر روز به فکر یافتن راهی برای پختن مرغ به سبک و سیاق مختلف داشتیم.یه روز ته چین :) این عکسش
یه روز فسنجون. یه روز مرغ با زعفرون.یه روز مرغ سرخی یه روز مرغ ربی یه روز جوجه کباب..یه روز مرغ مینی فری 
اون قد خرغ خوردیم که رسما داشتیم قدقد میکردیم..
بلاخره اون روز بدنم گوشت قرمز میکشید اصلا نیاز داشت شدید
ما هم خوشحال قرمه سبزی و خورشت کرفس ساختیم خوردیم جاتون خالی
تقریبا هر روز عصرها میرم کلاس خصوصی زبان
من یه اشتباهی میکنم که نمیخوام کلاس جدی باشه میام میگم میخندم با این بچه ها
اون ها هم پرو میان هرچی دلشون میخواد میگن
اون روز پسره سوم دبیرستان بوده مثل این پرو ها نشسته هرچی میگم پاشو تمرین حل کن نمیره
بعد تازه میگه خانم 11 اردیبهشت یادتون نره سرتون کلاه بره..بگین اقاتون براتون کادو بخره
عه عه بچه پرو من مونده بودم بهش چی بگم.اقا هی فضولی میکرد چکارن شوهرتون
حتما خیلی حقوق میگیرن
باید نمیخندیدم و بهش میگم به تو چه نه؟
اخه میبینم بچه ها به اندازه کافی از زبان بدشون میام میخوام کاری کنن دوسش داشته باشن
اما دریغ..ما از بته بی پایه و خرابیم..تا یه معلم میاد میگه میخنده زرتی سواستفاده میکنیم
نمیدونم حالا باید چکار کنم..باید بگم دیگه شاگرد اقا بهم ندن یا یه فکری به حال بچه های پسر بکنم..
اقا امروز کلاسمون کنسل شد ما هم تو جم برنامه تغییر قیافه دیدیم رومون تاثیر داشت تصمیم گرفتیم قیافه عوض کنیم 
دیشب رفته بودیم اصلاح امروز هم رفتیم سر موهامون رو زدیم که  موخوره هاش بره
بعد هرچی رنگ خوشگل ته موهام داشت کم شد :(ا
دلم میخواد هایلات تکه تکه کنم اما شانس بد من ارایشگاهم کار شیمیایی نمیکنه میگه واسش ضرر داره
بعد خلاصه قبل اومدن شوهر جان کلی به خودمون رسیدیم
ناخونمون رو طراحی کردیم با لاک پایه کرم و طراحی مشکی روش
صورتمون رو بزک کردیم در حد تیم ملی چشامون هم سایه دو رنگ (مشکلی قهوه ای برق برقی) زدیم
رژ هم چون شوهر جان به رنگ قرمز علاقه داره زدیم و موهام فر کردم و اون تاپ بنفشه که اون سال شوهر واسم خریدو پوشیدم با اون شورتک لی که بازم شوهر خرید و خیلی دوسش داریم هردومون
بعد هم رژ گونه قرمز لایت و فرمژه و خط چشم هم زدیم خلاصه کلی خوشگل شدیم
شوهر هم اومد کلی به به چه چه کرد و ما هم ذوق مرگ شدیم:) حس کردم گاهی تغییرات لازمه
باید باشه.من هنوز جوونم باید خوشگل کنم
الان هم که اومدیم بنویسم هنوز خوشگلیم:) حیف نمیشه عکس گذاشت کلی در ارایش سایه چشمم از خودم هنر در کردم اصلا یه وضعی:) ا


۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

سبک جدیدی در زندگی

خب مسلما منم مثل تمام افرادی که ازدواج میکنن روزهای اول مشکلات داشتم اما دارم کم کم عادت میکنم. اسمش رو نمیشه تکرار گذاشت و عادت کردن 
بهتره بگم دارم سبک زندگی رو یاد میگیرم.دارم سعی میکنم بدونم که بلاخره شوهر یکی یه دونه ام دلش مادرش رو میخواد
تا تعطیلی باشه دلش میخواد بره
مادرش برای اون هم مادر بوده هم پدر و خب اون یه جورایی خودش رو مدیون مادرش میدونه
خوشحالم از اینکه شوهری دارم که مادرش رو دوس داره.همیشه هم همین جوری دوس داشتم
چون من خودم یه زنم و دوس ندارم روزی اگر فرزندی داشتم زنش باعث بشه که از من دور بشه یا برعکس شوهرش باعث بشه از من دور بشه.اولش ناراحت بودم که باز تعطیلات داریم و قراره بریم 
البته شوهر هیچ وقت اصرار نمیکنه برم اما میدونم ته دلش دوس داره من کنارش باشم
خب منم دلم نمیخواد تنهاش بزارم اما بلاخره گاهی مجبورم
تو عید و تو این هفته که رفتم شهر شوهر فهمیدم میشه خوب بود
لازم نیس با کم حرفی و نیومدن پیش خانواده شوهر به اونا چیزی رو ثابت کرد
فقط کافیه کمی مهربون باشی و دیگه هیچ
حرفم رو زدم نزاشتم کسی چیزی بگه
اما بهم بیشتر خوش گذشت.دیگه دارم یاد میگیرم حرفای بقیه میتونه فقط صرف خنده باشه و هیچ چیزی توش نباشه..
همیشه نباید منظور دیگران رو بد برداشت کرد و خودم رو بیشتر اذیت کنم
من دیدم که حالا قراره اونجا باشم پس بهتره الکی به خودم بد نگذره و خب شوهرم هم هوامو خیلی داشت و دارم روز به روز میبینم که خدا رو شکر بهتر میشه اوضاع
دارم سخت روی پایان نامه کار میکنم..امیدوارم بتونم قبل خرداد تموم کنم بدم بره..
نتایج دکتری هم اومد حتی مجاز هم نشدم!هههه میدونستم اما خدایی زبان تخصصی به اون سختی رو بدون یه کلمه خوندن 30 ٪ زده بودم شاهکاره.نتیجه رو میدونستم نیاز به دیدن نبود چون من حتی یه کلمه هم نخونده بودم و رفتم فقط سوالات رو ببینم و کیک بخورم که خوردم
:)
دوس داشتم بتونم سالهای آینده یا ایران یا خارج ادامه تحصیل بدم
یعنی میشه یه روزی من برم اون ور؟ یعنی میشه یه زندگی خوب و اروم اون ور تو یه کشور خوب و پیشرفته داشته باشم؟
آرزو که که محال نیست...میتونه آرزو باشه..
برای همتون ارزوهای خوب دارم..:)ا

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

خبر خوش( به آرزوم رسیدم بلاخره)


یه ماجرایی بود که خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود؟ خب شما یادتون نیس چون نگفتم چی بود..خب گاهی اوقات نمیشه گاهی حرفا رو نوشت..فقط میخوام تشکر کنم از تمام دوستایی که دعا کردن
دعام برآورده شد و من الان خیلی خوشحالم..خیلی زیاد

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

گلهای خانه ما :)

اینا گلهای خوشگل ما هستن
اون دیفن رو از مادرشوهر گرفتم اوردم یعنی گفت اگه دوس داری ببر منم برداشتم اوردم
اون بامبو ها رو خودم خریدم با اون بابمو طبقه ای
اون یکی گل رز رو برای همسر دیشب خریدم وقتی رفتم واسه باغچه گل بخرم
و اون یکی دیگه اسمش رو بلد نیستم تو آبه اونم منشی گروه دانشکده بهم داد  قبل عید حالا ریشه زده.هر روز این خوشگلا رو بهشون آبفشان میزنم و خلاصه سعی میکنم برسم
فقط یکی از اون بابوها طفلی برگش زرد شده
دیشب نشون باغبونه دادم گفت هیچی نیس این قلمه ای بوده اینجوری شده
امیدوارم خوب بمونه:)امروز خودم باغبانی کردم و رفتم گلدونا رو عوض کردم و باز دوباره اوردم بالا گلارو
میخوام یه روز اگه بشه بچه ها رو مهمون کنم خونمون ناهار بیان
دور هم باشیم تو عید وقت نشد بریم
شدیدا درگیر پایان نامم خدا کنه قبل خرداد آماده بشه :)اایشالا....ا
اینم هنرمندی من در عکس گرفتن از درون ایینه شمعدونم


۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

آشتی کنون

سلام دوستای خوبم
راستش اون روز که اینجا نوشتم دلم خیلی پر بود همش فکر میکردم مقصرم و این حس داشت منو میکشت..با شوهر اشتی کردیم گرچه اون گفت اصلا قهر نبوده!!!اما مشخص بود که دلش گرفته و رنجیده
بهش میگم چرا کم حرف شدی میگه حرفی نداشتم بگم
میگم از چی رنجیدی حالا؟ میگه من اون روز که اومدم از سر کار انتظار داشتم بیای و بیدارم کنی و بهم بگی حاضر شو بریم؟!!!!!!!!!!ا
میگم من با  اون حالم ؟ میگه همیشه نصف روز حالت بد بود اون روز چرا تا شب بود؟
وای خدای من برم سرم رو بزنم به دیوار..
اینا اثرات حرفای مادرشه ها برمیداره میگه نه ما زنا همین جوریم ما ماهی یه بار این جور میشیم خوبیم میشه کار کرد میشه کوفت درد زهرمار..اصلا حرص در میاره اخه
ای بابا گیری کردیم ما
بعدش میگه ماشین رو گذاشتم بفروشم بریم خونه رهن کنیم
اینجا نباشیم دیگه.گفتم تو دلم بیا و درست کن حالا..ما نمیتونیم اجاره بدیم که
میگه چرا ماشین رو میفروشم همچی درست میشه
گفت دارم زیر قیمت میدم  میخرن
گفتم نه مگه از سر راه اوردی اون همه روش آپشن نصب کردی حالا ارزون بدی بره؟ما که الان تو کوچه نموندیم که
خب یه چندماه دیگه هم دندون سرجیگر بزاریم میریم دیر نیس که به قیمت بفروش
بعدش بغضم گرفت گریه کردم.دلم ماشینمون رو میخواست.دلم از همه چیز و همه کس گرفته بود
میگه فردا عصر میان میبرنش منم گفتم زنگ بزن نیان
میگه نه نمیشه من دیگه ازش دل کندم حالا باز تو میگی نده باز نمیدم
راستش دلم میخواست بفروشه اما نه به ضرر نه به اینکه با عجله باشه
از طرفی فهمیدم چرا میخواد ماشین رو بفروشه اینجوری مادرش انتظار بیجا نداره
از طرفی هم ارزوش رو بر باد میداد چون واقعا عاشق این ماشینه شده بود
منم خودم عشق ماشینم اون وقت موندم چکار کنم
میدونستم بهم میریزه عصبانی میشه بعدا همش سر من خراب میشه تو گفتی ماشین رو بفروش

برای همین اصرار کردم نده ماشین رو ببرن بزار به قیمتش بده.فروشش رو منتفی نکن اما زود هم عجله نکن.یه حساب سرانگشی کردم براش که اگه این قد سیو کنیم سال دیگه راحت میتونیم یه خونه خوب کرایه کنیم و بریم
یا بهرحال بریم طبقه پایین مادرم یا اینکه بریم یه جا دیگه
شرایط سختی داریم در عین پولداری باید مثل بی پولا زندگی کنیم
خب بهرحال بازم خدا رو شکر یه نصفه خونه خریدیم تو جای خوب
خدا بخواد همه چیز جور میشه..
ها اینو نگفتم وسط اشتی ها میدونی چی گفت؟
میگه مادرم گفته که نمیام خونه ات دیگه
افرین به این مادر چه خوب بلده از احساسات شوهر من سو استفاده کنه
واقعا که 
منم بهش گفتم تو که میدونی بهرحال مادرت میبخشتت
میگه مادر خیلی ناراحت شده
گفتم چکار کنم خب؟ مادرت باید یکم درک کنه شرایط رو..
هیچی نگفت مکالمه تموم شد ما دوباره خوب و خوشیم
این وسط ادم میمونه به قدرت مادر شوشو ها شک کنه که چقدر گاهی اوقات قوی ان و کاش هیچ وقت باعث خراب شدن رابطه دو عاشق نشن!ا

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

حالا میفهمم چرا مادر شوهرا اصلا موجوادت خوبی برای عروسها نیستن !!!!

بله حالا میفهمم چرا مادر شوهرا اصلا عزیز نیستن.اصلا فکر نمیکردم مادرشوهر منم جز اون دسته باشه
همش میگفتم نه اون فرق داره نه اون خوبه.نه اون شوهرش رو سالها پیش از دست داده برای همین دل نازکه.تو به دل نگیر.ببخش اصلا فراموش کن اما نشد که نشد
میدونی نمیشه و نمیتونی تا ابد ساکت باشی
ای بابا
دیروز مادرشوهر زنگید خونه.همش میزنگه موبایل پسرش که اون خبرا رو بهم بده
دیروز زنگید خونه ساعتای 10 بود منم که نیمه شبی خاله پری اومده بود حال خوبی نداشتم  و تازه از خواب پا شده بودم مادرو میبردم که صبحانه بزارم براش
ای بابا زنگیده با توپ نیمه پر بیاین بیاین راه انداخته
گفتم مادرجان من مریضم حالم خوش نیس.میگه حدیثم خوب مریضه این مریضی مال همه خانماس ماهی یه بار یه جوری میگه انگار من بچه ام سر کلاسش داره برام توضیح میده
خب منم میدونم بهش میگم مادر جون من حالم خیلی بد میشه میگه نه 13 که نیومدین و فلان بهمان عمه مهمونی داره همه هستن بجز شما
بیاید بیاید.منم گفتم حالم بده هی گفتم مگه به گوشش میرفت حرف حرف خودش بود
بعدش میگه به امید زنگیدم در دسترس نبوده گفتم سر کاره دیگه محل کارش در دسترس نیستن.میگه اگه یادم رفت بزنگم تو بهش بگو.منم گفتم باشه
شوهر اومد بود من خواب بودم خودش رفته بود ناهارش رو خورده بود و همون اتاق خوابش برده بود.من بیدار شدم اومدم بغلش خوابیدم کلی بغلم کرده بوسم کرده و میگه خانم خوشگلم چطوری؟منم دلم هنوز درد داشت.بدبختی مسکن هم زیاد نمیتونم بخورم واسه خاطر معدم
بعدش هیچی دیگه هنوز خواب بودیم  بهش حرف مادرش رو گفتم.هیچی نگفت خوابید
مادرش زنگید هی به موبایل هی به خونه
ول کن معامله نبود که نبود
بعد صداش اومد به مامانش میگفت مگه طلبکاری مادرجان؟ فهمیدم اون ور مادر توپش کاملا پره که چرا نیومدین.زود راه بیفتین بیاین
خلاصه بعد از یه 4-5 باری که زنگید نمیدونم چی شد و چی گفتن یهو شنیدم امید میگه مادرجان مگه تقصیره منه خب چکار کنم؟ مریضه حالش خوب نیس و گوشی رو اورد داد به من
من با صدای خواب الوده الو بله مامان جان چی شده؟ مادرش: چرا نیومدین؟پشت سرهم مارو مسلسل حرف بست منم دیدیم نه نمیشه هرچی میگم نمیشه زدم اون ور هرچی گفت ج دادم
گفت 13 مارو بهم زدین نیومدین خواهرش هم حالش بد بوده اما رفتیم گفتم اون اگه حالش بد بود وقتی برگرده میاد خونه خودشون نه که تو جاده باشه مثل ما اونم 3 ساعت راه
بعد میگه همه مهمونی میگیرن شما نیستین هیچ وقت
گفتم ما هنوز هفته پیش اونجا بودیم که یعنی چی؟ما هم همین مشکل رو داریم هروقت مهمونی میگیرن خواهر برادرم ما نیستیم 5 شنبه وجمعه ما اونجاییم.میگه خب یه روز دیگه بگیرن که هستین گفتم خب عمه هم یه روز دیگه بگیره میگه نه میخواسته همه باشن و دور هم جمع باشن حالا جور شده
گفتم چکارکنم مادر جان؟مگه تقصیره من که مریض شدم من تاریخش مشخصه پریودم
مادرش بدجوری دلش پر بود.باز گفت.: همش دوتا بچه که بیشتر ندارم میگم مادر جان ما که از مهمونی و دور همی بدمون نمیاد خب چکا ر کنم
میگه نه نمیخواد کاری کنی بشین تو ماشین بیا
حالا بیا براش توضیح بده من کثیفم حموم نمیتونم برم روز اول پریودم شدیده خون ریزیم خیلی زیاده و کلا دل و کمرم هم داغونه
بلاخره بهش گفتم مامان جان تو این جاده هاش شلوغ این قد اصرار میکنین اگه یه اتفاقی برامون بیفته خوب میشه خدای نکرده؟ دیگه مهمونی عمه به خوبی برگزار میشه؟ دیگه نتونست هیچی بگه زبونش بند اومد
گفت اره معلومه خیلی دلتون میخواد بیاید از رفتارتون مشخصه
گفتم من اگه دوس نداشتم بیام هیچ وقت دست امید رو نمیگرفتم روز 3 بردارم بیام اون همه بمونم تمام عیددیدنی ها تون بیام
به قرعان خیلی رو دارن..خیلی زیاد....ا
بعد این حرفای مادرش باعث شد شوهر ما بره تو فکر و تا همین امروز که ساعت 12 هست یه کلمه هم بامن حرف نزنه..
شوهری که قبلش درست قبل تلفن مادر مسخره اش داشت قربون صدقه ام میرفت
حق داره طفلی گیر میکنه
بجای اینکه مادرش بزنگه بگه اشکال نداره نیومدین
ناراحت نباش ایشالا خانمت خوب میشه
زنگ میزنه هی اتیش بیار معرکه میشه
اخه طفلک شوهر دلش میخواست بره اما وقتی دید من حالم خوب نیس دیگه نرفت
خودش به اندازه کافی ناراحت بود بعد مادر هم زنگید همش چرت گفت 
منم دیدم شوهر دلش نمیخواد حرف بزنه هیچی نگفتم
این اولین قهر طولانی مدت ما هس که این همه مدت حرف نزدیم
دیگه نمیدونم باید با این مادر چکار کنم؟
گفتم زنگ بزنم به یکی از بزرگای فامیل بگم باهاش حرف بزنه این قد مارو تو راه نکشونه
بخدا هردوهفته یه بار خودش تنها با اتوبوس میره شهرش
خب منم تقریبا ماهی یه بار رو میرم
نمیدونم کی میشه از دست این ماجراها خلاص بشم
مادره لابد فکر میکنه من پسرش رو یه دونه پسرش رو از دستش کشیدم بیرون و مجبورش میکنم نره شهرش
بخدا واقعا سخته عروس شهر دیگه شدن
حالا خوبه شهر شوهر زادگاه مادرپدر خودمم هست ...
بخدا خسته شدم خدا این مادرشو به راه راست هدایت کنه....ا

۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

ماجرای شهر شوهر جان

خب اقایی که شما باشید ما قرار بود 5-6 بریم شهر شوهر که از بس مادر شوهر زنگ زد و به شوهر فشار اورد نشد که نشد
یه اخلاق بدی دارم که میخوام همیشه همرو راضی نگه دارم.این باعث میشه تا نشه حرف خودم رو بزنم.اگرچه حرف من باعث دلخوری همسر و مادرش میشه.پس همون بهتر که نگم.ا
القصه ما 3 شد دیدیم شوهر جان شیفتش تموم شد و داره کم کم غر میزنه.شیفتش طوری نبود بره سر کار ها توخونه بود اما باید تو شهر میبود که اگه مشکلی پیش اومد زنگ بزنن بره.واسه همین ما هم مامانم بزرگه فامیله همه تو همون 1 دو 3 روز اول میان خونه ما.بعد ما فقط در حال  مهمون داری بودیم و خب برخلاف خانواده شوهر که اونا میرن مهمونی و عیدی چون مادرش کوچکتره.بعد اون وخ جای شما خالی ظهر عید پلو ماهی تازه خوردیم خیلی چسبید و بقیه هم همش در حال مهمن داری بودیم. طفلی شوهر خیلی کمک کرد.دستش درد نکنه...ا
داشتم میگفتم شد 3  و ما هم دلمون ناهار بیرون خواست.اون روز ناهار نپخته بودم.بعدش ماجرا این شد که شوهر اومد که بره ناهار بخره دیدیم دلگیره ته ش که بالا اومد بله فهمیدیم بلاخره اون قد مادره زنگیده و هی گفت کی کی کی میان که مگه میشه نریم؟
شوهر هم میگفت فرداشب مهمونی برادرت هست بمونیم.منم گفتم نه نمیشه باید بریم.مادر تو واجب تره و لباس هارو جمع کردیم داخل چمدون و رفتیم.
بعد شوهر هی فکر میکرد شوخیه.میگفت داداشت چی میشه گفتم نه.مادرت واجب تره.میگم ما نمیریم مهمونی اونا.
احساس میکنم برای کار خوبی کردن برای مادرشوهر کباب شدم خودم چه میشه کرد؟ وقتی هی زنگ بزنن و شوهرت مجبور باشه بپیچونه و تو خودش باشه و دلگیر مجبور میشی فراموش کنی خواسته های خودت رو
خلاصه ما رفتیم و تو شهر از یه رستوران خوب غذای خوشمزه خریدیم و رفتیم و تو راه خوردیم
ساعتای 7 بود رسیدیم. به مادرش زنگ نزد که سورپرایز بشن
اونام داشتن میرفتن عیدی
مادر شوهر اون قد ذوق کرده بود معلوم بود.هیچ وقت اون جوری از ما پذیرایی نمیکنه
اومد استقبال بعدش هم  داشت میرفت عیدی و زنگ زد گفت مهمون اومده نمیاد و برامون سریع چای و شیرینی عید اورد و کلی پذیرایی کرد  کلی مهربون شده بود
یادمه پارسال برای من مثل بقیه مهمونا پذیرایی نمیکردن نمیدونم چی فکر میکردن اما امسال پذیرای شدیم
خلاصه مادر شوهر کلی اصطلاحاخوشحال شدن.اصلا یه وضعی
خنده تو چشاش بود
بهرحال معلوم بود واقعا سورپرایز شده بود القصه گذشت و روزای اخری یعنی ما شنبه رفتیم 3 شنبه دعوایی شد بین من و همسر
روزی که دقیقا من میگفتم بریم همسر میگف نه مهمونی خواهرم هست
همون شب هم به خواهرش گفتم مهونی و بزار ظهر تا ما بعد ناهار بریم گفت نمیشه اخه چون بعضیا سرکارن ظهر نمیشه و شوهر خودمم نیست
منم گفتم نمونیم بریم.داغ کرده بودم که باید بریم بیچاره شوهر
کلی باهام حرف زدو گفت من چه تقصیری دارم که باید بین شماها گیر کنم.وقتی این جمله رو میگه میفهمم که منظورش چیه.یعنی بین من و مادرش گیر کرده
مادر ازاون ور فشار میاره من از این ور
دلم سوخت
همون شب قبل پیش مادرش و خواهرش گفتم ما مهمونی برادرم نبودیم مهمونی شما هم نخواهیم بود که بدونن یعنی چی
اما بلاخره واسه خاطر شوهر کوتاه اومدم
خواهرشوهر که قبلا ژله های منو دیده بود ازم خواست براش ژله درست کنم منم از اونجایی که میدونستم دختر تنبلی هست و باید خودم رو بکشم واسه ژله گفتم خودت بیا بریم وسائلش رو بخر بعدش هم اومد.تو فاصله ای که میرفت خرید من وشوهر بحث داشتیم هنوز
اخه این ژله که میگم خیلی سخته و 7 تا بسته ژله هست که وسط هرکدوم بستنی هم داره
بعد خلاصه با هزار دردسر درست کردیم و این وسطا مادرشوهر اومد و حالمون رو پرسید و برام پرتغال پوست کرد.خلاصه کلی خوشحال بودن که عروسشون باهاشون حرف میزنه و تو اتاق نیست
اخه من از دید اونا همیشه ساکتم:)اخب این جزو سیاستهای منه مثلا که باعث نشه زیاد صمیمی بشم اما خب این دفعه خیلی فرق داشت
ما تصمیم گرفتیم با زبون خود انها وارد کار شیم.مثلا هرچی گفتن جوابشون رو دادیم و سکوت نکردیم تا بعدا برای شوهر درددل کنیم و اونم عصبانی بشه....ا
هرچی گفتن ما هم به شوخی جوابای کوبنده ای دادیم و دشمن رو نابود کردیم شکر خدا
بعد مراسم شام برگزار شد و به نی نی های کوچک اسباب بازی کادو دادم به شوهر گفتم از پول بهتره اونا خوشحال میشن اون جوری مادرپدراشون اون پول رو خرج میکنن و بچه هم هیچی حالیش نیس
اون یکی دختر خاله که من ازش اصلا خوشم نمیاد و تو یه شهر دیگه هست اومده بود احمق نکرد یه تشکر خالی کنه از کادو.من براشون ماشین سرعتی گرفته بودم که خیلی هم خوشگل بودن
واسه اون دخترشون هم یه ارگ خریده بودم.از این ارگای بچگانه
خلاصه خلایق هرچه لایق..
مهمونی تموم شد و شوهر کلی تو مهمونی جلو بقیه از ژله ما تعریف تمجید کرد و همه کفشون بریده بود هی میگفتن وای چ خوشمزه و ال بل
ما هم کلی  کیف کردیم اخه همسر اصلا عادت به تعریف جلو بقیه نداره
قربونش برم معلوم بود خیلی خوشحاله و خوشحال هم بود
چون بعدش هم همش ازم تشکر کرد که موندیم و کلی زحمت کشیدم و فلان بهمان
مادرشوهر برنج خواهرشوهر رو درست کرده بود و قبلش میخواست بده من درست کنم گفت رسم داریم عروس بپزه منم گفتم من مشهدی ام و ما از این رسما نداریم :)اا
زده بود بدجوری خراب کرده بود برنج رو
قبلش میگفت کفگیر میدیم دست عروس اگه خراب کنه با همون کفگیر میزنیمش
منم موقعی که برنج رو میکشید رفتم اشپزخونه و زعفرون رو درست میکردم دیدیم برنجه اش شده گفتم مادرجون حالا اون کفگیره رو باید تو سر کی بزنین؟ههههه همه داشتن نگام میکردن بعد زدن زیر خنده
این مادرشوهر یه دوست صمیمی داره به اسم خاله نسرین که خعلی باهم صمیمی ان
این زن خیلی ماره یعنی واقعا زبونش ماره و همش در حال نیش زدنه
داغونه اصلا قبلا ازش میرنجیدم اما الان جوابش رو میدم خعلی باحاله
اونم داشت مارو میدید تو اشپزخونه:)نتونست حتی جیک بزنه
زنک خیلی رو داره بخدا همش در حال متلک گویی هس
از عروسیمون گرفته تا الان چون خودش فقط دو تا پسر داره و یک عروس خیلی رو عروسش هم سواره اصلا زیادی پرو شده

این بود ماجرای عید ما این هم عکس اون ژله که درست کردم واسه مهمونی
بعد الان ماجرایی داریم واسه 13 من میگم بمونیم شوهر میگه بریم
امروز هم خواهرشوهر زنگید و گفت بیاید که باهم بریم
منم گفتم حالم خوش نیس نزدیکه خاله پری بیاد برای همین اصلا خوب نیستم
یه جورایی دارم خسته میشم از عروس شهر دیگه شدن
واقعا سخته واقعا سخت..ا