۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

سفر به تهران (3)

تا اینجا گفتم که من صبح شد و پاشدم رفتم پایین .من طبقه بالا خوابیده بودم و برای همین رفتم پایین دیدم دادا طفلی بیداره و خانمش تو خواب نازه.خب کمی حس خواهر شوهری بهم دست داد و دلم واسه دادا سوخت اما بعدا گفتم اونا هردوکار میکنن خب چه اشکال داره حالا.اخه وقتی خودمو مقایسه میکنم با بقیه ناخوداگاه باعث میشه حرصم بگیره
من اگه قوم شوهرم بیان باید حتما صبح زود بلند شم البته غیر ازاونم همیشه کلا صبح زود پا میشم .خلاصه گفتم تو دلم خوش به حال خانمش چه برادر ماهی من داشتم که نصیب این شده
بعدش هم که طفلی رفت نون تازه سنگگ خرید و صبحانه مفصلی برام چید رومیز منم که استرس داشتم اصلا از گلوم پایین نمیرفت به دادا گفتم یه قرص بده بخورم که داد و منم تپش قلبم کم شد.حالا خوب شد من نفر اول نبودم واسه سخنرانی وگرنه فک کنم غش میکردم.والا به قرعان
بعدزن داداش پا شد و صبحانه خورد و بعدم خداحافظی کردیم و رفتیم با دادا.
منو برد و رسوند همون خیابان کردستان و رفتم اقا  حالا هرکی رو میبینم نمیشناسم.هرچی میگردم خدایا یه اشنا ببینم نیست که نیست.اما ازاونجایی که روابط عمومیم بد نیس و سعی میکنم زود دوس بشم همون جا با مسئولین ورودی اشنا شدم و رفتم تو سالن و هیشکی نبود فقط یه اقاهه بود که اونم اصلا منو نگاه نکرد وگرنه قصد داشتم سر صبحت باهش باز کنم
بعدش گذشت و کم کم همه اومدن
همه بیشتر با دوستاشون بودن بعدش منم جامو عوض کردم و رفتم کنار دست یه دختر خانم سر حرف باز شد و گفت که اونم مقاله داره.مقاله اون تو نشست اول نفر دوم بود
اخه سه تا نشست بود منم تو نشست دوم نفر اول بودم برای اارئه.
اونم تنها اومده بود تا دلت خواست حرف زدیم استرسم هم کم شده بود قرصه اثر کرده بود.خیلی خوب بود.بعدش اون دختر رفت و ارائه داد خوب هم ارائه داد چون خودش معلم بود شیرازی بود و فوق العاده خون گرم
هنوزم یاده اون صحنه میفتم که گفت شماره بدیم دوست بشیم گفتم باشه هنوز گوشیمو در اوردم گفت وای گوشیمون هم مثل همه اونم اچ تی سی وایلد فایر اس مشکی داشت و مال من سفید بود
خلاصه خیلی بچه باحال بود.بهش گفتم من بعد از ارائه میخوام برم بیرون بگردم گفت باشه منم میام.اونم بلیط داشت البته پرواز واسه شیراز رفتنی با باس اومده بود
اینم شد رفیق بیرون بازار ما.
سخنرانی ها تموم شد رفتیم برای بریک کمی نون شیرینی داغ و نسکافه و چایی خوردیم 
و نفر بعدی نوبت من بود.اخه کلا سخنرانی ها خیلی کم بود و کلا 10 نفر بودیم که سخنرانی داشتیم  خب تو فرصت بریک رفتم و با استادهای برجسته رشتمون اشنا شدم باید بودی و میدی تا فامیلم رو میگفتم میشناختن و کلی تحویلم میگرفتن خب برام جالب بود چون من تا حالا اونا رو ندیده بودم اما خب چون مقاله برای ارائه انتخاب شد ه بود خودش کلی باعث شده بود تا مارو بشناسن
به به کلی ذوق کردیم و من زودتر ازدوست شیرازی جدا شدم رفتم تا سریع دوباره مرور کنم پاورم رو.
پاورم رو شروع کردم و همش مدیر رئیس جلسه اعلام میکردن که از هر سخنران 10 مین زدیم چون شب یلداست وقت بشه که بریم خونه و تو ترافیک شب جمعه و یلدا تهران گیر نکنیم
خلاصه من شروع کردم و با اعتماد به نفس عالی که خب ازاثرهمون قرصه بود واقعا عالی بود و خیلی خوب همرو توضیح دادم و بعدش هم چندنفر بلند شدن و اول از اارئه خوبم تشکر کردن و بعدم سوال پرسیدن که بهشون جواب دادم و رفتم  نشستم.
اقا ما خیلی ذوق داشتیم چون هی اون اقای عکاس میمومد ازمون عکس میگرفت و بعدا گفت میزاریم رو سایت.بعدش فیلم هم میگرفتن
حیف شد کاش میدادم دوستم از فیلم بگیره اخه هیچی ندارم.
بعدش ما تموم شد و رفتیم واسه ناهار جاتون خالی ناهارو خوردیم و رفتیم گفتیم مدارک مارو بدین که ما عازمیم و باید بریم
از اونا انکار از ما اصرار که اقا مابلیط داریم میترسیم نرسیم باید بریم
خلاصه گفتن باشه و لوح تقدیرمون و به علاوه  اینکه بعد از ناهار با استاداای برجستمون عکس گرفتیم و کلی مشهور شدیم برای خودمون
بعدهم با دوستمون رفتیم که برسیم ولی عصر و بچرخیم بعدم هرکسی بره سمت مسیر بلیطش
بماند که اون وسطا با یه خانم تهرانی همسنای مامانامون دوست شدیم و خیلی مهربون بود و برامون کلی کرایه تاکسی تخفیف گرفت و بماند که چقدر اعصاب تاکسیه خورد بود و هرچی از دهنش اومد به مملکت و غیره روانه کرد.
از هندونه ای کیلویی 4000 تومن بحث کشید به اعتراض و غیره
بعدم که ما هم کلی افاضات کردیم و کلی ذوق کردیم که یه همچین بحثایی هیچ وقت تو مشهد نمیشه چون هیچکسی به هیچکسی اینهمه اعتماد نداره و اصلا حرف نمیزنن چه برسه به سیاسی
بعدش رسیدیم و همون اول کاری واسه امید بافت خریدم خیلی خوشگل بود یکی مشکی یکی هم سورمه ای
بعدم واسه خودم یه نیم بوت کوتاه خریدم چون نیم بوتایی که خواهر از ترکیه اورده بود پاشنه 10 سانتی داشت و من به کل نمیتونم با تق تقی راه برم تو روز روشن چه برسه به شب تار یعنی همون روز برفی
بعدش هم اون قد همه چیز گرون بود که دیگه نشستیم و چیزی نخریدیم بجز یه کفش بافت  قرمز تو خونه ای
موقع خداحافظی از دوستم ماچ بازی کردیم و شیرازیا هم ماچ میکنن در حد تیم ملی
بعدم رفت و منم موندم تنها چون قرار بود دادا بیاد و بهم کیف کولم رو بده ....
ادامه دارد.................ا

۲ نظر:

  1. خوشحالم که ارائه خوبی داشتی عزیزم
    مایه افتخاری :)
    شیرازی ها که خیلی ماهن، دوسشون دارم

    پاسخحذف
  2. ممنونم گلم...تو لطف داری خانمی
    خیلی ماهن وای واقعا من از نزدیک برخورد نداشتم این بار اول بود اما واقعا هرچی میگن درسته اونا واقعا خون گرمن...
    منم دوسشون دارم

    پاسخحذف

اینجا نظر بزارید