۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

سفر به تهران به جزئیات (2)

خب حضور شما عرض کنم که گفتم من رسیدم تهران و اون قدر تو اون قطار کوفتی خسته شده بودم که حد و حساب نداشت.تو قطار با دختر صندلی اون وری دوست شدم و اونم مشهدی بود و اتفاقا قرار بود از مترو شوش بره.تصمیم گرفتیم چون شب بود و هوا تاریک باهم بریم.دختر نازی بود.اونم فوق میخوند البته قزوین.ازدواج هم کرده بود و خب میمومد و برمیگشت و خیلی خسته شده بود درست مثل من وقتی که میومدم تهران و برمیگشتم.القصه از زن بغلی که ماشالا خیلی هم پرحرف بود و همه چیزش رو برام گفته بود از شوهرش بگیر تا بچه و نوه و اینکه جنوب بوده و هنوز بعد از اینهمه خانه داری نتونسته خونه بخره و هنوز اجاره نشینه.از اینکه شوهرش وقتی 24 سالش بود عاشقش شده و با اینکه 17 سالش بوده ازدواج کرده و به نظر نمیومد راضی نباشه.خانم مومنی بود و گاهی زیارت عاشورا میخوند.بعد خلاصه ما با اون دخمر خانم که اسمش هم خیلی ناز بود رفتیم سوار اتوبوس برقی شدیم.به محض بیرون اومدن از راه اهن یاد اون دوران قدیم افتادم که میومدم دانشگاه و میرفتم شهید بهشتی.یادش بخیر.بعد رفتیم سوار باس شدیم و اون قدر باس درب داغون بود که من به عمرم سوار همچین اتوبوسی نشده بودم تو تهران.اخه قبلا خیلی شیک و نو بودن باس ها.
بعد رسیدیم و پیاده و رفتیم بلیط خریدیم و سوار مترو شدیم و من هفت تیر پیاده شدم واز دوس جونم خداحافظی کردم اخه اون میخواست ایستگاه بعد از من پیاده بشه.
حالا اومدم زنگیدم به دادا که کجایی میگه تو کجای هفت تیری؟خب منم که بلد نبودم کدوم سمت هستم گفتم من جای یه بانک هستم.گفتم همون جا واستا اومدم.بعد اومد و باهم رفتیم جای ماشینش.خدای من باورم نمیشد وقتی نشستم تو ماشینش.چرا اینجوری شده بود؟خیلی خورده بود و رنگ و روش داغون شده بود.ال نود ها ماشینهای خوبی هستن و اینو چندسال پیش صفر خریده بود اما خب تا دلت بخواد داغون شده بود.
نپرسیدم چیزی فقط احوال پرسی و بعدم رفتیم تا رسیدیم به خونش.زیاد دور نبود.خوب شد که اومد دنبالم وگرنه شب بود اصلا حوصله تاکسی رو نداشتم.
ما رفتیم و رسیدیم به خونه دادا.قبلا از مشهد واسه بچه هاش(دوتا دختر) لباس خریده بودم تا خوشحال بشن.ای جونم اون قد خوشحال شدن که نگو.دوتا لباس صورتی
ازشو ن فیلمم گرفتم تا بیارم مامان ببینه خوشحال میشه.
زن داداش خونه نبود مطب بودخب دادا بنده خدا تدارک همه چیز رو دید پلو ماهی ساخت و بعدم رفت دنبال خانمش.سعادت اباد
بعد طفلی خیلی دیر رسیدن و برخورد خانمش خوب بود البته همیشه برخوردش خوبه بنده خدا
بعد هم که موضوع سمینار و فهمیدن کلی استقبال کردن و خوششون اومد چون اونا هردو پزشکن و خب کار مقاله منم در ارتباط با پزشکی بود بنابراین خوششون اومد و گفتن ما هم بعدا میخونیم مقاله ات رو بفرست تا اگه بشه با هم مقاله دیگه ای بنویسیم.
اما شب شد و منم استرس داشتم برای فردا برای همین زودتر رفتم بالا بخوابم.خونه دوبلکس بود و راحت بدون ایجاد مزاحمت میشد بری بالا و اونا هم پایین تی وی ببینن
اماخب خدارو شکر خوب خوابیدم و دختر کوچیکه دادا گریه میکرد واسه اونم قصه گفتم تا خوابش برد بعدهم رفتم رو تخت لالا کردم
خب صبح ساعت 6 قرار بود بیدار بشم و موبایل کوک کردم و پا شدم و رفتم پایین
ادامه دارد......ا

پ ن راستی از همه دوستای خوبم تو ب ل ا گ فا ممنونم که میان سر میزنن آمار وبم میگه تمام بازدیدا از بلاگفاست اما خب نظر کمی دارم البته میتونم بفهمم تو اینجا نظر دادن کمی سخته..ببخشید اما مجبور شدم اون فضا رو برای همیشه درشو گل بگیرم
شادیتون ارزومه

۲ نظر:

  1. سلام خانم گل
    چه خوب که یه خانواده پرمحبت منتظرت بودن و پذیرایی کردن ازت:)
    : دختری بنام اُمید!

    پاسخحذف
  2. سلام مهندس جونم
    اره خدارو شکر خانواده بودن..
    ممنونم بهم سر میزنی گلم

    پاسخحذف

اینجا نظر بزارید