۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

اون روز برفی و افتادن تو جوب

سلام.اگه تو مشهد زندگی کنین میدونین که اون روز برفی اومد در حد تیم ملی.البته من خبر داشتم چون همیشه وضعیت اب و هوارو از گوشیم چک میکنم.یکی از دوستام نوبت مهمونیش بود.هی بهش گفته بودم برف میاد گوش نداد و مهمونی اش رو اد گذاشت همون 4 شنبه و ما هم باید میرفتیم دیگه وگرنه زشت میشد.خب از اونجایی که برف اومده بود و قصد بند اومدنم نداشت ما رفتیم که با اژانس بریم خونه دوستمون.
حاضر اماده حالا هرجا زنگ میزنم میگه نیم ساعت دیگه .ما هم موندیم خدایا الان 11 است کی برسم .اخه اصلا خوشم نمیاد ادم دیر بره مهمونی.به نظر کار درستی نیست ولی واقعا وسیله نبود.از شانس خوبم یه اژانس مسیرم رو پرسید و وقتی دید با یکی دیگه هم مسیرم هردومون رو باهم برد.بعدش ما تیپی برای خودمون زده بودیم که بیای و بیین.شلوار جین چسب جدیدم رو پوشیدم.تاپ سبزه ای که جدید خریده بودم هم  پوشیدم زیر مانتو و با اون جیلتی که مادرشوشو واسم اون سال شب چله  دوخته بود خیلی خوشگله مثل این کارای بیرونی شده با قلاب واسم بافته
بعدش هم اون چکمه های ترکیه که سیس اورده بود زدیم به بدن و پالتو هم به همراه کلاه و شال کزایی پوشیدیم.بعدش رفتیم و دیدم یکی از دوستام اومده و بعدش هم اون یکی دیکه اومد و اخر سر که همیشه هم دیر میاد این یکی ساعت  رسید!!!اخه بیچاره ماشین گیرش نمیومد
بعد جاتون خالی حلیم بادمجون بود غذا و خیلی خوشمزه خوردیم و اش رشته هم داشتن که واقعا محشر بود
بعداز اون همونجا قرار گذاشتیم روز جمعه بریم شاندیز برف بازی.ما هم گفتیم اگر شوهر جان اورحال نبود چشم میایم.اون روز عصرساعتای 5 6 بود که هیچ کدوم از بچه ها ماشین گیرشون نیومد که برن و فقط شوهر جان من اومد دنبالم و اونا رو هم که وچهارنفری عقب نشسته بودن گذاشتیم خیابون اصلی کنار ایستگاه مترو که برن خونشون.بعد ما هم رسیدیم خونه.خیلی خوش گذشت همون جا برنامه جمعه رو گفتم شوهر جان هم موافقت کردن و از اونجا که کودک درون فعالی دارن زود قبول کردن و گفتن باشه میریم
جمعه بود و راه افتادیم رفتیم سمت شاندیز اون قد ترافیک بود که نگو
یواش یواش میرفتیم.حالا بماند که این وسط یه عده از بچه ها ماشینشون روشن نشد اما اومدن و بعد جا نداشتن برن و منم که برادرم رو گفته بودم بیاد بهش گفتم اونا رو بیاره تا پیست اسکی
همچی میگم پیست اسکی یکی ندونه فکر میکنه واقعا پیست بوده
هاههاها نه بابا منظور همون کوهه
خلاصه به هر بدبختی بود رسیدیم و جمعیت زیادی بودیم من بیشتر کنار شوهر بودم چون  شوهر پسر داییش و زنش هم دعوت کرده بود.البته من بهش گفتم دوستام همه دخترن تنها نباشی بگو اونام بیان
اونام اومدن(لازم به ذکره اینا همون زوجی هستن که من به زنش حسودی میکنم گاهی)از بس که شانس داشته اینم همون پسره اس که دوست منو نگرفت
بخدا اون قد زنش ضایعه که خدا عالمه
بعدش ولش کن حالا غیبت نکنم خلاصه ما تارسیدم یه تیوپ هم خریدیم که بسی سرسربازی خوش بگذره
اول از همه شوهر جان تنها یه سر خورد بعدش هم دادا و زنش و بعدش هم گفتن بیا شما برید
منم خوشحال گفتم باشه بریم اقا چشتون روز بد نبینه ما رفتیم و همون اول کاری چپه شدیم یعنی برعکس میرفتیم تا یهو اون قدر سرعت گرفت و ترق افتادیم تو جوب
شوهر جان یا کمر بنده هم با کمر البته من تمام وزنم افتاد رو شونه ی راستم که هنوزم کمی درد داره
بعد پالتوی نازم پر شد از گل اه اه حالا تو این هیر و ویر شلوار شوهر جان پاره شد اونم از کجا از وسط پاش بعدش هم تیوپ پاره شد ترق
ما موندیم چکار کنیم.خوب شد شوهر زیرش شلوار گرم داشت و گرنه مایه ابروریزی میشدیم  
خلاصه ما با درد فراوان بلند شدیم و رفتیم بالا
بعدش هم دادا اینا رفتن و دوباره یه تیوپ دیگه خریدن و رفتیم اون یکی پیست که تهش جوب نبود و مثل سرسره های موجهای ابی فقط شیبش کم میشد 
بعد اقا این زن داداش ما شب قبلش هی میگفت من نمیام نه ولش کن و میخوریم زمین و میشکنیم و فلان اون روز اصلا پیاده نمیشد از این تیوپ همش میرفت و میومد یا دادا و کلی هم خوشش اومده بود
بعد ما هم باز با امید رفتیم و خیلی باحال بود.یه چندباری هم خوردیم یه بقیه که تو وسط زمین بازی بودن اما چیزی نشد
دردمون رو فراموش کرده بودیم و  همش بازی بازی میکردیم
تا عصر شد و اومدیم خونه دردا زیاد شد شونه من کمر شوهر داغون بودیم ناهار هم گرفتیم خوردیم و بعد رفتیم افتادیم رو تخت با ناله
شب هم کمر شوهر جان رو پماد زدم اونم شونه منو صبح که پاشدیم خیلی بهتر شده بود اما هنوزم که هنوزه دردش سر جاشه ....ا
اینم ماجرای برف بازی و سرسر بازی و افتادن تو جوب ما:)ا
و این هم عکس اونجا


۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

سفر به تهران (4) پایان

نوشتم که که از دوستم خداحافظ کردم و بعدهم رفتم که برم منتظر دادا باشم تا بیاد  کولم رو بده تو این فاصله به دوستای تهرانی زنگ زدم یکی گوشیش خاموش بود یکی ج نداد تو مهمونی بود یکی دیگه هم ج نداد بعدا زنگ زد عذر خواهی کرد حرف زدیم(این دوست رو قبلا تو مشهد دیدمش)ا.
بعدش دیدم دادا زنگ زده که من شیشه ماشینم شکسته و دیرتر میام منم که نمیتونستم همین جور تو خیابون تنها بمونم رفتم تو یه ساندویچی و سفارش دادم و نشستم تا درست شد.بعدش هم که دادا اومد و منم رفتم میدون ولیعصر اومد دنبالم.میگم چی شده؟میگه هیچی یه دختری داشت از خیابون رد میشد اون وقت چراغ سبز بود واسه ما خواستم برم دیدم داره میره واستادم ماشین بغلی خورد  بهش و کیفش کمی بهش گیر کرد اونم یهو اومد و شروع کرد به فحش دادن به من و ماشین بغلی هم رفته بود بعدم مشت مشت زد تا شیشه ماشین خورد شد تو صورتم!!!منو میگی داشتم شاخ در میاوردم.میگه دختره ارایش و تیپ خیلی خفنی داشت.نمیدونم بیمار بود چش بود.بعدم رفت.منم ماشینو پارک کردم و رفتم دنبالش گفتم شما همین جا واستا تا پلیس بیاد.هرچی زنگ میزنم پلیس مگه میاد؟نیومد که نیومد تا وقتی اون دختره برگشته میگه این اقا مزاحمم شده بنده خدا دادای من ازارش به مورچه نمیرسه اون قد که خوب و ماهه تازه اصلا تو شان یه پزشک هست که این جور کارا رو بکنه؟
بعدش هم تا وقته دختره زنگیده به دوست پسراش که خیلی هم گنده و هیکیل بودن و یهو چندتا مرد اومدن جلو دادای ما.دادا میگه تا دیدمشون فهمیدم معتادن و وضعشون خرابه
پلیس احمقم که نیومده بنابراین رفتم و گفتم نه
اونا انگاری یه جوایی داشتن دادا رو تهدید میکردن اونم هیچی نگفته و ولشون کرده برن
عجب دوره ای شده ها اون قد حس عذاب وجدان داشتم میگفتم چون اومده دنبال من اینجوری شده.عجب احمقی بودم ها
بهرحال تا رفته شیشه رو درست کرده و 30 40 تومن داده و اومده
بنده خدا صورتش خونی شده بود.خاک بر سر اون دختر کنن خیلی ادمهای بیشعوری پیدا میشن ها
بلاخره ساک مارو داد و بعدم رفتیم یه پاساژ خیلی شیک (علائدین نه اون یکی دیگه) که مخصوص موبایل بود گشتیم کمی
واسم یه گارد گرفت سفید چون گوشیم سفید بود تو مشهد گیر نمیومد
بعدم خداحافظی کردیم و اون قد ترافیک زیاد شده بود که من گفتم دیر میشه تو نیا خودم با باس میرم و وقتی سوار باسم کرد رفت
رفتم راه اهن و از شانس من جمعه بود اما شوهر سر کار میرفت چون اورحال بود
بعدم اژانس نشستم و امدم خانه ..
این بود سفر به تهران 

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

سفر به تهران (3)

تا اینجا گفتم که من صبح شد و پاشدم رفتم پایین .من طبقه بالا خوابیده بودم و برای همین رفتم پایین دیدم دادا طفلی بیداره و خانمش تو خواب نازه.خب کمی حس خواهر شوهری بهم دست داد و دلم واسه دادا سوخت اما بعدا گفتم اونا هردوکار میکنن خب چه اشکال داره حالا.اخه وقتی خودمو مقایسه میکنم با بقیه ناخوداگاه باعث میشه حرصم بگیره
من اگه قوم شوهرم بیان باید حتما صبح زود بلند شم البته غیر ازاونم همیشه کلا صبح زود پا میشم .خلاصه گفتم تو دلم خوش به حال خانمش چه برادر ماهی من داشتم که نصیب این شده
بعدش هم که طفلی رفت نون تازه سنگگ خرید و صبحانه مفصلی برام چید رومیز منم که استرس داشتم اصلا از گلوم پایین نمیرفت به دادا گفتم یه قرص بده بخورم که داد و منم تپش قلبم کم شد.حالا خوب شد من نفر اول نبودم واسه سخنرانی وگرنه فک کنم غش میکردم.والا به قرعان
بعدزن داداش پا شد و صبحانه خورد و بعدم خداحافظی کردیم و رفتیم با دادا.
منو برد و رسوند همون خیابان کردستان و رفتم اقا  حالا هرکی رو میبینم نمیشناسم.هرچی میگردم خدایا یه اشنا ببینم نیست که نیست.اما ازاونجایی که روابط عمومیم بد نیس و سعی میکنم زود دوس بشم همون جا با مسئولین ورودی اشنا شدم و رفتم تو سالن و هیشکی نبود فقط یه اقاهه بود که اونم اصلا منو نگاه نکرد وگرنه قصد داشتم سر صبحت باهش باز کنم
بعدش گذشت و کم کم همه اومدن
همه بیشتر با دوستاشون بودن بعدش منم جامو عوض کردم و رفتم کنار دست یه دختر خانم سر حرف باز شد و گفت که اونم مقاله داره.مقاله اون تو نشست اول نفر دوم بود
اخه سه تا نشست بود منم تو نشست دوم نفر اول بودم برای اارئه.
اونم تنها اومده بود تا دلت خواست حرف زدیم استرسم هم کم شده بود قرصه اثر کرده بود.خیلی خوب بود.بعدش اون دختر رفت و ارائه داد خوب هم ارائه داد چون خودش معلم بود شیرازی بود و فوق العاده خون گرم
هنوزم یاده اون صحنه میفتم که گفت شماره بدیم دوست بشیم گفتم باشه هنوز گوشیمو در اوردم گفت وای گوشیمون هم مثل همه اونم اچ تی سی وایلد فایر اس مشکی داشت و مال من سفید بود
خلاصه خیلی بچه باحال بود.بهش گفتم من بعد از ارائه میخوام برم بیرون بگردم گفت باشه منم میام.اونم بلیط داشت البته پرواز واسه شیراز رفتنی با باس اومده بود
اینم شد رفیق بیرون بازار ما.
سخنرانی ها تموم شد رفتیم برای بریک کمی نون شیرینی داغ و نسکافه و چایی خوردیم 
و نفر بعدی نوبت من بود.اخه کلا سخنرانی ها خیلی کم بود و کلا 10 نفر بودیم که سخنرانی داشتیم  خب تو فرصت بریک رفتم و با استادهای برجسته رشتمون اشنا شدم باید بودی و میدی تا فامیلم رو میگفتم میشناختن و کلی تحویلم میگرفتن خب برام جالب بود چون من تا حالا اونا رو ندیده بودم اما خب چون مقاله برای ارائه انتخاب شد ه بود خودش کلی باعث شده بود تا مارو بشناسن
به به کلی ذوق کردیم و من زودتر ازدوست شیرازی جدا شدم رفتم تا سریع دوباره مرور کنم پاورم رو.
پاورم رو شروع کردم و همش مدیر رئیس جلسه اعلام میکردن که از هر سخنران 10 مین زدیم چون شب یلداست وقت بشه که بریم خونه و تو ترافیک شب جمعه و یلدا تهران گیر نکنیم
خلاصه من شروع کردم و با اعتماد به نفس عالی که خب ازاثرهمون قرصه بود واقعا عالی بود و خیلی خوب همرو توضیح دادم و بعدش هم چندنفر بلند شدن و اول از اارئه خوبم تشکر کردن و بعدم سوال پرسیدن که بهشون جواب دادم و رفتم  نشستم.
اقا ما خیلی ذوق داشتیم چون هی اون اقای عکاس میمومد ازمون عکس میگرفت و بعدا گفت میزاریم رو سایت.بعدش فیلم هم میگرفتن
حیف شد کاش میدادم دوستم از فیلم بگیره اخه هیچی ندارم.
بعدش ما تموم شد و رفتیم واسه ناهار جاتون خالی ناهارو خوردیم و رفتیم گفتیم مدارک مارو بدین که ما عازمیم و باید بریم
از اونا انکار از ما اصرار که اقا مابلیط داریم میترسیم نرسیم باید بریم
خلاصه گفتن باشه و لوح تقدیرمون و به علاوه  اینکه بعد از ناهار با استاداای برجستمون عکس گرفتیم و کلی مشهور شدیم برای خودمون
بعدهم با دوستمون رفتیم که برسیم ولی عصر و بچرخیم بعدم هرکسی بره سمت مسیر بلیطش
بماند که اون وسطا با یه خانم تهرانی همسنای مامانامون دوست شدیم و خیلی مهربون بود و برامون کلی کرایه تاکسی تخفیف گرفت و بماند که چقدر اعصاب تاکسیه خورد بود و هرچی از دهنش اومد به مملکت و غیره روانه کرد.
از هندونه ای کیلویی 4000 تومن بحث کشید به اعتراض و غیره
بعدم که ما هم کلی افاضات کردیم و کلی ذوق کردیم که یه همچین بحثایی هیچ وقت تو مشهد نمیشه چون هیچکسی به هیچکسی اینهمه اعتماد نداره و اصلا حرف نمیزنن چه برسه به سیاسی
بعدش رسیدیم و همون اول کاری واسه امید بافت خریدم خیلی خوشگل بود یکی مشکی یکی هم سورمه ای
بعدم واسه خودم یه نیم بوت کوتاه خریدم چون نیم بوتایی که خواهر از ترکیه اورده بود پاشنه 10 سانتی داشت و من به کل نمیتونم با تق تقی راه برم تو روز روشن چه برسه به شب تار یعنی همون روز برفی
بعدش هم اون قد همه چیز گرون بود که دیگه نشستیم و چیزی نخریدیم بجز یه کفش بافت  قرمز تو خونه ای
موقع خداحافظی از دوستم ماچ بازی کردیم و شیرازیا هم ماچ میکنن در حد تیم ملی
بعدم رفت و منم موندم تنها چون قرار بود دادا بیاد و بهم کیف کولم رو بده ....
ادامه دارد.................ا

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

سفر به تهران به جزئیات (2)

خب حضور شما عرض کنم که گفتم من رسیدم تهران و اون قدر تو اون قطار کوفتی خسته شده بودم که حد و حساب نداشت.تو قطار با دختر صندلی اون وری دوست شدم و اونم مشهدی بود و اتفاقا قرار بود از مترو شوش بره.تصمیم گرفتیم چون شب بود و هوا تاریک باهم بریم.دختر نازی بود.اونم فوق میخوند البته قزوین.ازدواج هم کرده بود و خب میمومد و برمیگشت و خیلی خسته شده بود درست مثل من وقتی که میومدم تهران و برمیگشتم.القصه از زن بغلی که ماشالا خیلی هم پرحرف بود و همه چیزش رو برام گفته بود از شوهرش بگیر تا بچه و نوه و اینکه جنوب بوده و هنوز بعد از اینهمه خانه داری نتونسته خونه بخره و هنوز اجاره نشینه.از اینکه شوهرش وقتی 24 سالش بود عاشقش شده و با اینکه 17 سالش بوده ازدواج کرده و به نظر نمیومد راضی نباشه.خانم مومنی بود و گاهی زیارت عاشورا میخوند.بعد خلاصه ما با اون دخمر خانم که اسمش هم خیلی ناز بود رفتیم سوار اتوبوس برقی شدیم.به محض بیرون اومدن از راه اهن یاد اون دوران قدیم افتادم که میومدم دانشگاه و میرفتم شهید بهشتی.یادش بخیر.بعد رفتیم سوار باس شدیم و اون قدر باس درب داغون بود که من به عمرم سوار همچین اتوبوسی نشده بودم تو تهران.اخه قبلا خیلی شیک و نو بودن باس ها.
بعد رسیدیم و پیاده و رفتیم بلیط خریدیم و سوار مترو شدیم و من هفت تیر پیاده شدم واز دوس جونم خداحافظی کردم اخه اون میخواست ایستگاه بعد از من پیاده بشه.
حالا اومدم زنگیدم به دادا که کجایی میگه تو کجای هفت تیری؟خب منم که بلد نبودم کدوم سمت هستم گفتم من جای یه بانک هستم.گفتم همون جا واستا اومدم.بعد اومد و باهم رفتیم جای ماشینش.خدای من باورم نمیشد وقتی نشستم تو ماشینش.چرا اینجوری شده بود؟خیلی خورده بود و رنگ و روش داغون شده بود.ال نود ها ماشینهای خوبی هستن و اینو چندسال پیش صفر خریده بود اما خب تا دلت بخواد داغون شده بود.
نپرسیدم چیزی فقط احوال پرسی و بعدم رفتیم تا رسیدیم به خونش.زیاد دور نبود.خوب شد که اومد دنبالم وگرنه شب بود اصلا حوصله تاکسی رو نداشتم.
ما رفتیم و رسیدیم به خونه دادا.قبلا از مشهد واسه بچه هاش(دوتا دختر) لباس خریده بودم تا خوشحال بشن.ای جونم اون قد خوشحال شدن که نگو.دوتا لباس صورتی
ازشو ن فیلمم گرفتم تا بیارم مامان ببینه خوشحال میشه.
زن داداش خونه نبود مطب بودخب دادا بنده خدا تدارک همه چیز رو دید پلو ماهی ساخت و بعدم رفت دنبال خانمش.سعادت اباد
بعد طفلی خیلی دیر رسیدن و برخورد خانمش خوب بود البته همیشه برخوردش خوبه بنده خدا
بعد هم که موضوع سمینار و فهمیدن کلی استقبال کردن و خوششون اومد چون اونا هردو پزشکن و خب کار مقاله منم در ارتباط با پزشکی بود بنابراین خوششون اومد و گفتن ما هم بعدا میخونیم مقاله ات رو بفرست تا اگه بشه با هم مقاله دیگه ای بنویسیم.
اما شب شد و منم استرس داشتم برای فردا برای همین زودتر رفتم بالا بخوابم.خونه دوبلکس بود و راحت بدون ایجاد مزاحمت میشد بری بالا و اونا هم پایین تی وی ببینن
اماخب خدارو شکر خوب خوابیدم و دختر کوچیکه دادا گریه میکرد واسه اونم قصه گفتم تا خوابش برد بعدهم رفتم رو تخت لالا کردم
خب صبح ساعت 6 قرار بود بیدار بشم و موبایل کوک کردم و پا شدم و رفتم پایین
ادامه دارد......ا

پ ن راستی از همه دوستای خوبم تو ب ل ا گ فا ممنونم که میان سر میزنن آمار وبم میگه تمام بازدیدا از بلاگفاست اما خب نظر کمی دارم البته میتونم بفهمم تو اینجا نظر دادن کمی سخته..ببخشید اما مجبور شدم اون فضا رو برای همیشه درشو گل بگیرم
شادیتون ارزومه

سفر به تهران با جزئیات(1)

سلام.خب گفتم که رفتم تهران اما از ریز جزئیات چیزی نگفتم اخه ماجرا داره در حد تیم ملی.خب من میخواستم چهارشنبه شب برسم خونه برادرم که مجبور بودم صبح چهارشنبه بلیط بگیرم و خب تنها چیزی که 7 صبح داشت و خالی بود اتوبوسی دو طبقه و درجه یک بود.قیمت 18.500ماهم گرفتیم و شب قبل من از استرس همایش و ارائه خوابم نبرد.همش خواب میدیدم پاورپویتم خرابه و اونجا نمیخونه و فونتش بهم ریخته و حالا چکار کنم.
ساعتای 4 بود که رفتم دستشویی و برگشتم تا خوابم بره کلی زمان برد مثلا ساعت شد 5.45 صبح و منم موبایل کوک کرده بودم وقتی زنگید خاموشش کردم گفتم الان بلند میشم.شب قبل هم شوهر جان گفته بود که تو کوک نکن من کوک میکنم بلند میشم بیدارت میکنم.اخه هرروز برای کارش بیدار میشه.بعد من وقتی خاموشش کردم گفتم خب شوهر بیدار میشه و منم بیدار میکنه.خوابم میومد شدید ودلم میخواست همون یه ربع هم بخوابم.بعد خوابیدن همانا یهو شوهر جان بلند شد سراسیمه و گفت خواب موندیم و ساعت چنده؟ 6.30خدای من اصلا حال اون موقعم قابل وصف نیست.اون قدر قلبم تاب تاب میزد که میخواست از قفسه سینه ام در بیاد.اون قدر ترسیده بودم.
حالا خوب بود شب قبل ساکم و همه چیزم حاضر بود وگرنه که معلوم نبود چی میشد.
سریع با سرعت برق حاضر شدو ماشین ودراورد و منم بدو بدو رفتم و با سرعت نجومی رانندگی میکردیم وای همش سعی میکردم به شوهر امید بدم که تند نره و اون قد سریع رانندگی نکنه.هی میگفتم میرسیم بابا
از شانس بدم اینکه شوهر رفت ماشینو پارک کنه منو ببره داخل سالن بهم گفت تو زود  برو جا نمونی منم رفتم داخل و خب دیگه راه برگشت نبود که   بنابراین من بدون خداحافظی با قلبی که تند تند مثل ساعت میزد رفتم وسریع زنگیدم که من سوار قطار شدم تو برو .
بعد هم اون قد حالت تهوع داشتم که نگو.اخه سر صبح با استرس وبدون صبحانه بلند شی همین میشه دیگه.کناردستم یه خانمی بود که بنده ی خدا تهرانی بود و خوش برخورد و کلی باهم حرف زدیم.از ازدواجش که خیلی زود بوده و بچه داریش که خیلی زود بوده و الان که بلاخره داماد دار و مامان بزرگ هم شده
از اونجایی که خیلی  با همه سعی میکنم دوس بشم با صندلی بقلی هم رفیق شدم که اتفاقا مشهدی بود و وقتی رسیدیم باهم رفتیم مترو ..
بعدش مهماندار قطارمون بچه اش رو اورده بود اون قد ناز بود که نگو همش هم میداد دست مسافرا تا براش نگه دارن فک کنم زنش اون ور بود و خواب!ا
ما بعد از خستگی فراوان رسیدیم تهران تهرانی شلوغ و بزرگ و پر از هوای الوده..
گرچه مشهد هم دست کمی از تهران نداره اما خب واقعا شلوغ بود
ادامه دارد....ا

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

1 روزهایی که گذشت

سلام
من قرار بود برم تهران گفتم که مقاله ام اکسپت شده بود و خب رفتم و خدارو شکر به خوبی وخوشی تموم شد.خیلی جالب بود.با اینکه ارائه اولم بود اما واقعا مسلط بودم.البته اینو خودم تنها نگفتم بلکه دوستمم گفت و افرادیکه اونجا بودن و سوال میپرسیدن.
خب شانس بد من شوهرجان کارش خیلی زیاد بود و اصلا نمیتونست بیاد برای همین تنها رفتم.اونجا با یه دختر شیرازی اشنا شدم.کلی باهم دوس شدیم .قطاری که باهاش رفتم و برگشتم اصلا خوب نبود.شوهر بند ه خدا اولین باری بود که من تنها میرفتم همش نگرانم بود و همش زنگ میزد.دیگه شما تصور بفرمایید دقیقه ای یه بار زنگ زدن یعنی چی.اون وقت بعد از اون من خودمم اصلا دوست نداشتم تنها برم اما خوب چاره چی بود؟راستش خدا به دوستای تهرانی صبر بده واقعا.خیلی ترافیک و شلوغی رو تحمل میکنن خدایی.اون قد راهاش دوره که اصلا ماشین شخصی کارایی نداره و همون اتوبوس و مترو از همه بهتره.
تو قطار با یکی دوست شدم و باهم رفتیم مترو شوش و ازاونجا رفتتم هفت تیر و منتظر شدم تا دادا اومد دنبالم
طفلک دادا خیلی زحمت کشید واسم دستش درد نکنه.
من یه شب بیشتر تهران نبودم.متاسفانه اولین شب یلدا رو کنار خانواده نبودم و خب طفلک شوهر اون قد دلش برام تنگ بوده که کز کرده یه گوشه و اصلا حال و حوصله نداشته.خب طفلک حق داشته  من که نبودم اونم که تو خانواده من تنها بوده.
به چندتا از دوستانی که شمارشون رو داشتم زنگ زدم اما خب بعضیا گوشیشون خاموش بود و بعضیا هم نتونسته بودن جواب بدن
خب دیگه قسمت نشد کسی رو ببینیم اخه وقتمم واقعا کم بود و منم انتظار نداشتم شب یلدایی کسی بیکار باشه و بیاد منو ببینه
بهرحال این ماجرایی که باعث شد تو وبلاگ قبلیم پیش بیاد باعث شد برای همیشه خاموش بمونم و نه شماره و نه هیچ مشخصاتی با کسی در میون نزارم.

این عکس رو خودم گرفتم انشالا هر دفعه با هر پست عکسایی که خودم گرفتم هم میزارم
امیدوارم همگی هرجا هستید موفق و شاد باشید.
دوستتون دارم

سلامی دوباره به دوستای خوبم

سلام به همه دوستان خوبم
واقعا شرمنده همتون هستم که مجبور شدم اون جوری برم اما خب یه سری مسائل رخ داد که ترحیج دادم کلا فضای وبلاگ های  ا ی ر ا ن ی رو برای  همیشه ترک کنم..
خب من در این وبلاگ جدیدم  بازم مینویسم و امیدوارم اینبار مجبور نشم اینجا رو ترک کنم
انشالا به زودی همتون رو اینجا اد میکنم و بازم بهتون سر میزنم
دلم براتون خیلی تنگ شده بود