۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

مهمونی خاندان شوهر

خب گفتم که روز یه شنبه دفاع کردم و به سلامتی با نمره 19 فارغ التحصیل شدم.خدارو شکر
دیروز از صبح پاشدم اون قد دیروز خسته بودم که حد نداشت.بعد خلاصه پاشدم و بعد بساط صبحانه افتادم به جون خونه.همه جا رو تمیز کردم و بعدشم رفتم تا رون مرغ بخرم و غذا رو بسازم..مرغ خریدم و لوازم سالاد هم با سس و ماست خریدم
بعد اومدم خونه مرغها رو همیچین خوشمزه درست کردم که بوش تا سر کوچه میرفت.
این سالاد رو درست کردم و گذاشتم تا غذا درست بشه.
بعد ساعت یک شد برنج رو درست کرده بودم زنگیدم به مادرشوهر که کجایید چرا نمیاین گفت ما حرم هستیم و بعدش میایم.
ساعت 3 اومدن!منم با مامانم غذام رو خوردم معدم درد میکرد.بعدش اونا که اومدن شوهر هم درست بعدش اومد.
همشون بودن.زهی خیال باطل..فکر کردم میخوان برام چیزی بیارن من فارق التحصیل شدم..ولش بی خیال.
بعد هم سفره انداختیم و غذا رو خوردن و تشکر کردن
مادرشوهر همش میگفت وای پسرم خیلی لاغر شدی ای خدا
حالا نمیگفت عروسم تو هم لاغر شدی.اخه ما شبا میریم پیاده روی 3 کلیومتر راه میریم برای همین خیلی تغییر کردیم هم من هم شوهر.
اما خب مسلما تغییرات فیزیکی پسرشون مهم تر بود
بیخیال یه صحنه هم گفت توهم لاغر شدی اما زیاد براش مهم نبود از لحنش معلوم بود
اصلا برام مهم نیست..لاغری خیلی بهتر از چاقیه..
بعد هم که عصر شیرینی دفاع رو اوردم مادرش بر نداشت.بازم مهم نبود برام.مثلا میخواست بگه رژیم داره خب به من چه..
بعدش هم که مامانش هی گیر داده بود بریم تهران بریم تهران
هی میگم ما فاینال زبان داریم امید هم بهش مرخصی نمیدن مگه به گوشش میره
اولش که اومدن کلی خنده رو لبش بود عصری که میرفت باد کرده بود مثل بادکنک
هی هم برگشته به شوهر میگه تو باید بیای منو ببری من فقط 2 تا بچه دارم باید بیای
اونا برای عروسی تو اومدن.خب بیان.که چی؟ اونا به احترام مامانش اومدن و خب حالا هم مامانش باید بره
ما وقتی فاینال داریم که نمیشه بزنیم از درسمون بریم..
ای بابا..
سه ماه کلاس رفتم که حالا اخر سری بیفتم ؟
بعدش هم که هرچی اصرار کردم بمونین شب رو گفتن نه شب عروسی دعوتیم و باید بریم
عصر رفتن. فقط اومده بود زیارت و مهم تر اینکه ما رو برداره ببره
ای بابا فرصت نمیکنیم. گیر سه پیچ داده ..
شوهر بعد رفتن اونا کلی بوسم کرده کلی تشکر کرده که عزیزم عشقم خیلی ازت ممنونم که این همه اخلاقت خوب بود و ازشون پذیرایی کردی
دیگه دارم کم کم میفههمم مرد من چه مدلی هست.مادرشوهر برگشته میگفت خب تو نیای من رو کی ببره؟ ای بابا انگار شوهر من مسئول رفتن اونه
خب با هواپیما برو
حالا خوبه دامادش با دخترش میخوان برن ماشین هم دارن فقط ایشون میخوان با پسرش بره
به قرعان تازه از تهران اومده با دایی باز دوباره میخواد بره..اون قد خوشحاله این بشر که حد نداره.....
خدا به راه راست هدایتش کنه....

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

نامه ای سرگشاده به دلم!

سلام
مطلبی درباره ادبیات یک پریزیدنت گوش میدادم.جای بحث داشت.من یک زبان شناسم.یعنی ما تو رشتمون خیلی به این مباحث نزدیکیم. مثلا اینکه شما از روی گفتار یه شخص میتونی به شخصیت وی پی ببری.البته این یه بخش کوچیک از ماجراست.بخش بزرگترش اینه که میتونی کلا ویژگی های شخصیتی و درونی یک فرد رو از روی گفتارش بفهمی.اینا هم الکی به دست نیومده. یعنی چرت نیست.کلی تحقیق صورت گرفته روی ادم ها تا تونستن این نتایج رو عملی کنن.میخوام بگم تحقیقاش عملی و کاربردی هستن.موضوع پایان نامه خودم اتفاقا کار روی گفتار بیماران هست که تو مواجهه با پزشک چجوری صحبت میکنن و هر بیمار چه ویژگی های شخصیتی داره.اینو گفتم تا فکر نکنین که این حرفا الکیه.نه تو زبان شناسی خیلی طبیعیه.گفتار مهمه.زبان و ادبیات مهمه.بافت رسمی داریم.بافت عامیانه.بافت غیر رسمی.خلاصه چندین نوع گفتمان داریم.ما تو مواجهه با سبزی فروش محله یه جور حرف میزنیم اما با استادمون تو دانشگاه یه جور دیگه.اینا طبیعیه.چون بافت ها فرق دارن.
حالا شما تصور کنین مردی که ریاست جمهوری یک کشور رو به عهده داره با زبان عامیانه با تمام ملت صحبت کنه.اینکه یه بخش اینکار نشون دهنده اینه که ویژگی شخصیتی ایشون همینه شکی نیست.اما وقتی که کار به توهین به دیگر کشورها برسه دیگه اصلا مبحث مودبانه ای نیست!
وقتی شما از واژگانی مثل <اون ممه رو لولو برد> و یا < خس و خاشاک> و یا <آب رو اونجایی بریزید که بسوزه> و یا < بزغاله > و ... در گفتارتون استفاده کنین میدونین نشانه چیه؟
یه نوع ادبیات هست که با تحقیق و جمع آوری واژگانی صورت کرفته و این ادبیات نشون میده که اگر فرد این نوع واژگان رو به کار برد یعنی فرد دستش به چیزی نمیرسه اما در گفتارش از واژگان توهین امیز استفاده میکنه 
یعنی به عبارتی اگر شما بخواید فرد مقابلتون رو سرکوب کنین و راهی عملی ندارید سعی میکنین اینجوری خشم خودتون رو بپوشونین...
و تصور بفرمایید وقتی اشتباهات گفتاری و لپی تو گفتارتون باشه؟ و یه دنیا دارن صحبت شما رو گوش میدن و یا میبینن..مثلا انگلیس جزیره ای دورافتاده در غرب افریقاست!
یا جمعیت 7 میلیونی جهان!
وقتی به کشورهای دیگه توهین کنین و ادبیاتی جز فحش بلد نباشید! وقتی به رییس جمهور یه کشور دیگه مثلا ام ر ی ک ا بگین که هیچ کسی نیست! تازه کاره و باید بزاره عرقش خشک بشه!
خدایا....یعنی مغزم درحال انفجاره...
اصلا اون قد رفتم توفکر که باید حتما این چارچوب جدیدم رو که از یه نویسنده امریکایی گرفتم روی گفتار ایشون تجزیه تحلیل کنم و شخصیت یابی! بلاخره میتونم انگلیسی بنویسم چون عمرا تو ای ر ا ن اجازه چاپ بگیره...البته اگر به این نتیجه برسم که وقت گران بهام ارزش پرداختن به صحبت های سراسر شیزوفرنی اون فرد رو داشته باشه...
حسی که الان دارم اینه که نمیخوام شاهد این قد ابروریزی باشم.نه فقط تو کشور خودم بلکه تو کشورهای دیگه.من تو شبکه های اجتماعی عضوم که الان از خودم به عنوان یه ایرانی خجالت میکشم ....
کشور قشنگم..دلم میخواد بهترین روزها رو هینجا شاهد باشم! اما ظاهرا شدنی نیست. تو افکار مردمی که جز تعصب و مسائل د ی ن ی چشمشون چیز دیگه ای رو نمیبینه نمیتونی تغییر ایجاد کنی...تغییر یعنی ایجاد سختی و هیچ کسی سختی رو دوس نداره!

متاسفم برای مردمم که خودشون هنوز واقعیت رو نمیدونن! نیمدونن با اون بدبختهایی که روانه ز ن د ا ن شدن چها کردن! هنوز تو مسائل 100 سال پیش موندن و خواهند موند!
تاسفم برای نسل جوانی هست که فکر میکنن تمام آنچه باید بدونن رو میدونن اما حیف!
حیف که اون قد ذهنشون رو باز نذاشتن تا بتونن واقعیت رو ببینن!
واقعیتهایی که فقط و فقط تو جامعه ای مثل ا ی ر ا ن ممکنه..مثلا م ت ه م ی که هنوز پ ر و ن د ه ش بازه اما یه سمت د و ل ت ی و ر س م ی داره!
واقعیاتی که چقد از پ و ل ن ف ت مارو خوردن و یه ابم روش! 
واقعیاتی از چند ه ز ار ا خ ت ل ا س!
واقعیاتی از دروغ گویی های فراوان!
دلم میخواست اون روز که تمام واقعیت روشن میشد چهره اون ادمهایی که الان خودشون رو برحق میدونن ببینم! وقتی که لایه های زیرین رو میشد و چهره واقعی افراد شناخته میشد!
امیدوارم اون روز رو ببینم..نه وقتی که از اینجا رفتم نه! وقتی همینجا بودم..

خوشحالم که رفت! خودتون میدونین کی رو میگم! خوشحالم که دیگه نیست!
راحت میتونم نفس بکشم..نفسی که تو گلوم گیر کرده بود!

اگرچه که میدونم تو این اوضاع کاری ازدست فرد جدید هم بر نمیاد اما بازم میخوام دل خوش کنم..هرچی باشه قبلی نیست! هرچی باشه به نظر میاد کلاس کاری یه پریزیدنت رو داره...





۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

جشن سالگرد ازدواج

خب جشن سالگرد ازدواج ما امسال برخلاف تصور من هیچ سورپرایزی نداشت توش.
یعنی من نمیدونم چرا همش مثل خلا از این مردا تصورات عجیب غریب دارم اما اونا خیلی منطقی و راحتن
خلاصه اینجوری جشن شروع شد که من یه اس دادم به این مضمون :ا
از اینکه یه سال از عمرم رو کنار تو عشقم بودم حس خوبی دارم اولین سالگرد عشقمون مبارک به امید باهم بودنمون تو سالهای اتی
اونم اس داد که :ا
اوه چه مسج عشقولی بود منم خیلی خوشحالم و از انتخابم خیلی راضیم به امیداینده در کناره م تا اخر بوس بوس جیگرم
اینجوری بود که روز شنبه ما اغاز شد
ظهر شد شوهر اومد و بعد از کلی بغل و بوس ناهار خوردیم و بعد هم من عصر رفتم کلاس زبان برای تدریس
وقتی اومدم شوهر بهم گفته بود که شب میخوایم بریم بیرون شام.منم خوشحال بودم
اون مانتو سبزه عبایی رو که از شمال خریده بودم پوشیدم با یه ساپورت که از استارا  خریده بودم.با کفشهای ترکیه ام که قهوه ای بودن به رنگ ساپورتم باهم ست بودن
ارایشمم کم بود و لایت
شوهر منو دیده میگه چقد خوشگل شدی خانم خوشگلم..
اذون رو گفتن ما راه افتادیم رفتیم شاندیز.خب یه عالمه راه هست.حالا رفتیم رستوران ارم شاندیز اصلا جا نبود اون قد که ماشین جلوش بود
بعد شانسمون جاپارک گیر اوردیم و رفتیم تو
باغ خیلی زیبایی بود.باورتون نمیشه چون جا برای نشستن نبود.یکم راه رفتیم و اون بالا ها یه جایی پیدا کردیم و رفتیم نشستیم.
ارم شیشلیکش مشهوره برای همین رفتیم و شوهر ماهیچه و منم شیشلیک سفارش دادم .
ولی خیلی عالی بود انصافا چون اولا خیلی سریع تا فیش رو گرفتن غذا رو اوردن
سفره چیدن و خلاصه سرویسش عالی بود
اون شب کلی باهم یاد خاطرات قدیم کردیم.مثلا اینکه من میگفتم یادته این موقع شب پارسال کجا بودیم؟ شوهر میگفت شام میخوردیم میگفتم افرین
بعد هم عروس کشونی و بعد هم هتل
اینجوری بود که جشن ما شروع شد و خیلی زود هم تموم شد..اون شب رو خیلی دوس داشتم.شوهر بهم کادو پول داد..درسته که پول ارزشش خیلی زیاده و مبلغی که میده که خیلی بیشتر از کادو می ارزه اما گاهی دلم میخواست یه چی به سلیقه خودش میخرید..اگرچه من با پول میتونم هرچی بخوام بخرم..واسه خودم یه کفش خریدم.از این کالجا مشکی که راحتیه..
از اون مکان زیبا عکس گرفتم.این سفره شام ما ..
اخ دلم هوس کرد..شمام لابد دهن روزه هوس کردین؟
ببخشید دیگه اما میخواستم خاطرش ثبت بشه با عکس..
دوستتون دارم دوست جونا..
همسر خوبم خیلی دوستت دارم و واقعا از اینکه یه سال کنارت بودم خوشحالم
یک اپیزود از من  و شوهر+
همسر دیشب برگشته میگه فرزانه میدونستی همش فکر میکردم بعد یه سال تکراری 
میشیم و دیگه اون عشق و شور اول رو نداریم اما الان میبینم نه هنوزم خیلی میخوامت و ناقلا اون قد عاشقتم که حد نداره
:)منم با ذوق تو بغلش نشسته بودم و هی بوس بوسی میکردیم همو
این مسفره جشن اولین سالگرد ازدواجمون

 اینم بشقاب من با شیشلیک ها
اینم در حین خوردن غذاها
خدایا یعنی هوس کردم الان در حد تیم ملی دلم میخواد...:)ا



۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

اولین سالگرد ازدواجمون مبارک

درود به شما دوستان خوبم
یادش بخیر دقیقا پارسال این موقع بود که من هنوز زیر دست آرایشگر بودم.فقط موهام مونده بود.آرایشم تموم شده بود و خیلی هم گرسنه بودم.دختر دایی امید برام لوبیا پلو آآورده بود.با نوشابه و نی و همه چیز.یادش بخیر چقدر زود گذشت از اون روز پر دلهره و اضطراب.و بعد ها فهمیدم سر چه چیزای بیخودی الکی حرص خوردم و شادی این روز رو از خودم گرفتم.البته من واقعا اون روز رو خراب نکردم برای خودم ولی هر عروسی قبل عروسی یه سری مسائل دارن با خانواده شوهر که خب طبیعیه.
آره یادش بخیر من گشنه بودم و نمیتونستم با اون همه رژ که رو لبم بود و من عاشق رنگش بودم(صورتی) غذا بخورم.از خانمه پرسیدم گفت با چنگال بخور.اولین بار تو عمرم بود که با چنگال غذا میخوردم.بر خلاف بقیه عروسها که نمیتونن از شدت اضطراب چیزی بخورن من خیلی خوب غذا خوردم و گفتم تا اخر شب کلی گشنه میشم.
فک کن مجلس ساعت 8 شروع میشد اما من دقیقا 1.30 -2 آماده بودم. البته موهام و لاکم مونده بود.
با اون لباس سنگین.یادش بخیر بجز من 2 تاعروس دیگه هم بودن.یکیشون خیلی ناز بود هم خودش هم لباسش.بهش حسودیم شد.لباسش ترک بود از مشهد هم گرفته بود.
اما منم لباسم رو دوس داشتم چون اونم از بهترین مزون از مشهد کرایه کرده بودم.اون دختره کلی چیز برای حسودی کردن داشت.داشت میرفت باغ عکس بگیره.اما ما باغ نرفتیم.هرچی گفتم کسی قبول نکرد! بی خیال اما بعضی چیزا همیشه تو ذهن آدم میمونه.
بعد هم که اون قد دیر داماد اومد دنبالم که آتلیه کلی طول کشید و بعد هم دیر رفتیم مجلس.هوا اون قد گرم بود که حد و حساب نداشت.همش میترسیدم آرایشم خراب بشه اما انصافا تا ساعت 3 نیمه شب هم تکون نخورد!ابا اون همه عرقی که من کردم
تالار عروسیم رو دوس نداشتم اما خب گذشت.
هروقت از کنارش رد میشم یادش میآفتم.من یه جا دیگه رو دوس داشتم امابرام نگرفتن گرچه الان دیگه اصلا مهم نیست.
مثل دیشب ما مراسم حنابندون داشتیم که اون هم ماجراهایی برای خودش داشت

شاید یه روز تمام مسائل روزهای عروسی رو نوشتم
وقتی شوهر اومد تو ارایشگاه با دیدن من ذوق کرد چون من در عین سادگی خیلی خوشگل شده بودم.خودم آرایش لایت دوس داشتم
خانمه هم چند روز قبل برام ماسک گذاشته بود و خلاصه عالی شده بودم
لنز هم دوس نداشتم میخواستم طبیعی باشه همه چیز 
وقتی شوهر اومدم اول با دیدن دسته گلم شوکه شدم.خیلی کوچیک بود.مردک گل رز گیر نیاورده بود ومجبور شده بود دسته گلی کوچیک تر بده به شوهر
بعد هم که گلای ماشین کمی شوکه ام کرد و خلاصه همه رو فراموش کردم و با لبخند اومدم تو مجلس
مادرشوهر که اون قد خودش اصرار کرده بود زود بیاید ال و بل خودش با ما رسیده بود
طفلکی مامان من زودتر از همه برادرا همین جور همه آن تایم رسیده بودن دوستامم که دیدم کلی ذوق کردم
و اون شب با تمام خاطراتش تموم شد..و ما رفتیم هتل و اونجا بود که دوستامم با خودمون بردیم.طفلکی ها ماشین نداشتن.خنده داریش اینجا بود که دقیقا اتاق اونا تو هتل کنار اتاق خودمون بودیم
یادم نمیره کلی خندیدیم کلی مسخره بازی کردیم
طفلکی ها کمک کردن موهام بازم کردم و آرایش رو پاک کردم و بعد هم بدون حوله اومدم رفتم حموم دوش بگیرم.
اون شب خیلی اتاقمون سرد بود کولر روشن بود و نمیتونستیم خاموشش کنیم
یخ زدیم تا صبح.هی وای من
اون شب با شوهر حرف زدیم و بعد هم خیلی آروم خوابیدیم.....
خداروشکر
خوشحالم که یه سال کنار همسرم بودم.یه سال از بهترین ها رو باهاش تجربه کردم
با تمام سختی هاش یه سال تموم شد.یه سالی که ما تو دو اتاقهای خونه مامان ساکن شدیم و به امید روزی که میریم خونه خودمون این همه سختی رو تحمل کردیم
امیدوارم تا سالیان سال این بهترین روز رو جشن بگیرم...
سالگرد ازدواجون مبارک

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

سفرنامه 5

درود برخوانندگان عزیز
تا اونجا گفتم که ما قرار بودیم همگی بریم بیرون که آقا جنجالی شد بیا و ببین.شوهر برگشت به مادرش گفت ما دیروز نمیخواستیم ناراحتت کنیم زرتی بهت برخورد!از این اخلاقا نداشته باش و آقا مادر هم برگشت هرچی دلش خواست گفت.اصن وظیفته اول من باید اول منو بیاری.اول من باید باشمو اینجا بود که فهمیدم اصلا برای چی پاشده با ما اومده.چشم نداره پسرش منو ببره سفرو بهم خوش بگذره.میخواست ثابت کنه من مامان هستم و من شخص اول زندگی پسرمم.آقا شوهر گفت اون گفت.حالا من دارم آب جوش میارم میریزم تو فلاکس و ساکتم و فقط گوش میدم!تو حرفاش یه عالمه متلک بار من کرد.آره فقط به حرف بعضیا گوش میدی.شوهر هم گفت به حرف کی؟ بگو الان همین جاست.خوب میکنم.ماجرا این جوری شروع شد که مادرش گفت بریم شاهرود خونه دختر خاله و شوهر گفت نمیام نمیریم!مادر هم شروع کرد اون از دیروز که منو نبردین آستارا این از امروز.هرچی من میگم باید باشه.من تنها مادرتم.باید هرچی میگم گوش بدی.ال و بل.شوهر هم دوس نداشت بره چون اون دختر خاله اش اصلا دختر خون گرمی نیست و خیلی هم بی ادبه.تنها دختر خاله اشه که اینجوریه.
منم زیاد تمایل نداشتم برم اما خب هیچی نگفتم!شوهر خودش گفت نریم.گفت ما فردا صبح زود یه راست میریم شهرمون و جایی هم وانمیستیم! مادرهم گیر گیر
اه اه اصلا اون روز اون قد بد بود که حد نداشت.زد سفر رو زهر مار کرد
بعد شوهر بهش گفت مادر من میخواستی اصلا با ما نیای.ما اینجوری سفر میریم.مادرش هم هی میگفت اصلا وظیفته.اول باید همه جا منو ببری (خدایی مادر به این خودخواهی ندیدیم)
خب من فقط دیدم شوهر رفت بیرون تو حیاط و مادرش هم نشست تو خونه عصبانی
اومدم خوبی کنم کباب شدم.گفتم مامان جان امید بعضی وقتا دوس نداره یه جاهایی بیاد برای همین  خسته راه هم هست حقوق هم بهش ندادن همش باعث شده عصبانی بشه ولش کنین شما بزرگترین آقا برداشت گفت نه اینجوری نبود که.جدیدا اینجوری شده..اه اه.خدایی واقعا بهم برخورد.گفتم نه با منم همین جوری میکنه وقتی چیزی رو نخواد.گفت نه با دیگران خوبه.منم داغ کردم گفتم من که دیگران نیستم همسرشم! گفتم با ما هم زیاد نمیاد خونه کسی اما اون برداشت گفت نه شما اهل رفت امد نیستین.عه عه ؟یکی نبود بگه به تو چه.خدایی خیلی دختر خوبی ام.بهش گفتم نه اتفاقا ما خیلی هم اهل رفت آمد هستیم.مادرش هرچی تو دلش داشت گفت منم جوابش رو دادم. البته نه بی ادبانه خیلی محترمانه. گفتم پاشید حاضر بشید بریم بیرون. روزای اخر سفر رو ختم به خیر کنین رفتم پیش شوهر گفتم بیا از مادرت عذر بخواه مادر هرچی میگه بگو باشه.وقتی میگه بریم بگو باشه بعدش راه رو عوض کن نرو
بهش مستقیم نه نگو دلگیر میشه اونا مادرن 
خلاصه اومد تو و طبق حرفای من دل مادرش رو به دست اورد
منم وسایل رو جمع کردم و چایی و استکان که بریم لب دریا
رفتیم و تو راه سرسنگین بودن.رسیدیم دریا بهتر شدن کمی
مادرش رفت تو دریا و ما هم فقط تا کمر رفتم تو اب
هی مادرش میگفت بیاید هی میگم موهام بلنده نمیخوام ماسه ای بشه
القصه اون روز به خوشی تموم شد 
شوهر میگفت تو باعث شدی ما آشتی کنیم.خیلی از من خوشش اومده بود
فردا صبح شد و ما یه راست رفتیم شهر شوهر.فقط واسه ناهار واستیدم بعد که رسیدیم مادره زرتی رفت بالا و تمام لوازمش رو گذاشت ما بیاریم که شوهر بازم ازش دلخور شد اما من واستادم کمک شوهر کردم تمام لوازم ماشین رو خالی کردیم
همه کادوهای خواهرشوهر رو داد و اونم برگشته به ما میگه کو کادوها شما؟خدایی من تو عمرم به عروسمون اینجوری نگفتم.منم گفتم از داداشت بگیر!ما واسه همه یه بسته چایی /اورده بودیم.این یه چایی خاصه که فقط تو شماله و خیلی شوهر دوس داره
واسه خودمون 24 تا گرفتیم که بازم با پروریی مادرش همه رو دادن به فامیلاشون
 و فقط 8 تا واسه ما موند.من واسه خواهر مادرخودم نفری یه بسته اوردم بعد اون میگفت واسه عموها عمه نفری 3 بسته بزارید. دیگه شوهر مخالف بود من گفتم ولش کن بزار .چیزی نمیشه که
یه دویست تومنی خرج کردیم واسه مامانش
حالا اینارو ولش وقتی داشتیم میومدیم مشهد مادرش برگشته میگه دخترم به دل نگیری اگه حرفی زدم.گفتم نه بابا اما واقعا کارش خوب نبود.البته تو عصبانیت آدم حرفی میزنه که بعدا پشیمون میشه.گفت خلاصه ببخشید انشالا سفرهای بعدی
منم گفتم عمرا دیگه با تو بیام سفر.اونم تنها.میدونی مادرش باید یکی رو میداشت که همسنش باش نه ما دوتا جوون.
این بود ماجرای سفر ما

هفته پیش هم 1.200 واسه مامانش ریختیم که میخواد فریزر بخره
همه از مامان بابا شانس دارن ما باید خرج یکی دیگه رو هم بدیم.اشکال نداره .فقط نمیفهم یکی تو شهرستان با دو تا حقوق یکی معلمی یکی بازنشستگی شوهرش چجوری کم میاره و ما باید با یه حقوق بخور نمیر تو شهر بزرگ واسش فریزر بخریم؟
اگه کسی فهمید به مام بگه قضیه از چه قراره؟
راستش من نمیخوام تو کارهای مالی شوهر با مادرش دخالت کنم اما گاهی حرصم میگیره خب..ما هنوز وسایل کامل خودمون رو نخریدیم از چوب بگیر تا مبل و غیره گذاشتیم هرموقع رفتیم خونمون بگیریم .اون وقت نباید یکم پول جمع کنیم؟ بخدا شوهر همش خودش تا الان خریده. ما هیچی نمیتونیم سیو کنیم برای خودمون.
مهم نیست...
سفر به پایان رسید قصه ما با مادرشوشو به پایان نرسید اما :)ا

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

سفرنامه 4

القصه گفتم که ما دلمون یه اتاق تنها میخواست بدون مزاحم..یادش بخیر اون خونه و اون شب.اول بهمون یه واحد داد که یه خواب داشت و سه تخت خواب کنار هم تو یه اتاق! منم که دلم نمیخواست مادرش تو اتاق ما بخوابه گفتم بریم اون یکی واحد
اون یکی یه خواب داشت با دو تا تخت بغل هم! که خب مسلما مال من و شوهر میشد و مادرش هم بیرون تو حال میخوابید! بعد از گذاشتن وسائل داخل خونه رفتیم بریم آب گرم..
آقا ما سرچ زدیم فهمیدیم آب گرم ایرانیان بهتره گفتیم بریم همونجا.خب اینجا ایرانه و ما مجبور شدیم از شوهر جان جدا بشیم و بریم با مادرشوعر.
رفتیم بلیطهاشم نفری 12 تومن بود واسه 2 ساعت ولی خیلی تمیز و خوب بود یعنی در حد آستان قدس مشهد بود.سونا جکوزی و آب گرم و ماساژ هم داشت اما ماساژ خیلی گرون بود از مشهد گرون تر منم نرفتم.قبلش به شوهر گفتم میخوام برم ماساژ گفت نرو خودم ماساژت میدم ما هم ساده قبول کردیم!ا
بامادرشوهر یه مقدار تو آب گرم بودیم و بعد اون رفت واسه خودش منم واسه خودم دوست یافتم ورفتم استخر شنا کردم کلی حال داد
اومدیم بیرون و رفتیم خونه.دیگه تقریبا شب شده بود و ما رفتیم که لالا کنیم.اون شب یه شب خیلی خاص بود.ما تو اتاقمون تنها بودیم و باهم یه شب رویایی ساختیم.یه شبی که هروقت یادم مییفته خندم میگیره...فردا صبح شد و ما بلند شدیم که راه بیفتیم به سمت استارا و اینجا بود که ماجرایی شد در حد تیم ملی
مادرشوهر عقب نشسته بود و من جلو.تمام مدت راه یا داشت قران میخوند یا با خودش تنها بود.آقا شوهر برگشت گفت کسی آستارا که کار نداره دیگه نمیرم تو شهرش یه راست میریم مقصد.منم گفتم نه من خرید ندارم برو میخوای بری.حالا آستارا رو رد کرده مادرش هم چیزی نگفت.ما هم گفتیم لابد اونم خرید نداره
بعد اقا یهو برگشت به گفتن که چرا نرفتی وقتی فهمید چرا رد کردی؟ من خرید داشتم.حالا ما حدودا 20 مین رفته بودیم و خیلی رد شده بودیم
جاده هم اتوبان مادره گیر داده که من این عقبم.یه نفر دیگم هست.خودتون نظرنمیخواین
از من نظر نمیگیرین
شوهر هم دید مادرش بهش بدجوری برخورده گفت مادر من ما که گفتیم تو چیزی نگفتی
نه شما نگفتید من ال و بل
بیچاره شوهر رحمم میومد بهش همش داشت رانندگی میکرد و خسته میشد
بخاطر مادرش یه عالمه راه رو برگشت و البته عصبانی هم شده بود خیلی زیاد.
رفتیم و هوا اون قد گرم بود که حد نداشت
تو اون گرماها تا رفتیم پارکینگ مادرزرتی ساکش رو برداشت و رفت
یه کلمه هم نگفت شما هم بیاید بریم
منم شوهر بهم گفت برو باهاش هنوز میخواستم برم دیدم ناپدید شد تو بازار
دیگه نرفتم شوهر عصبانی من عصبانی و حرصم دراومده مادر هم رفته بود بین ما هم شکراب کرده بود
شوهر از یه طرف میخواست بگه من مادردوستم و ال وبل از طرفی حرف من منطقی بود میگفتم زودتر برسیم که خستگی بگیره
القصه بهش گفتم بیا ما هم بریم بیرون اینجا تو ماشین گرمه
رفتیم و کمی اعصابش اروم تر شد
رفتیم و اتفاقا اونجا تو بازار مادر رو دیدیم
باز داشت واسه اون دختر چاقالش خرید میکرد
حالا همش به من میگه خوبه خوشگله.گفتم چمیدونم من .من که سلیقه اون رو نمیدونم خب درست هم میگفتم
حالا باز پول نداره باز ما برای خانم خرج میکردیم
ما قرار بود از راه برگشت یه سره بریم ویلا تو چالوس که استراحت کنیم و باز راهی مشهد بشیم.
بلاخره بازار بازی مامان خانمش تموم شد و رفتیم که بریم....
..دیروقت بود و این بار فقط یه جا برای نهار واستیدم که خیلی هم قشنگ بود
دلم میسوزه واسه مملکتم که این قد مردمش در عین بافرهنگی فرهنگ ندارن گاهی
اون قد آشغال میریزن تو جنگلا همش کثیف میکنن همه جارو
بعدش اون روز ناهار جوجه زدیم به بدن
طفلک شوهر درست کرد منم کمکش کردم مادرش هم که نشسته بود
از برگشت دو بسته کلوچه فومن هم خریدم خیلی خوشمزه است
هرچی به مادره تعارف میکردم بر نمیداشت..ا
وسط راه یه بساطیهایی بودن یه جا واستیدیم من رفتم واسه خودم از اون پیرهن هندایش خریدم خیلی خوشگل بود.بالاش تاپ مانند بود و پایینش هم دامن نازی داشت
مادرشوهر اومده میگه این خوشگله باز خرید واسه خواهر شوهر.دامن شلواری گرفت
من میخواستم بخرم از اونا اما چون دیدم اون واسه دخترش خرید دیگه من نخریدم
شب بود تقریبا که رسیدیم ویلا همه خسته و کوفته فقط میخواستیم بخوابیم
البته قبل رفتن به ویلا سر جاده یه پیتزایی بود به نظر خیلی مکانش خوب میومد
اقا منم گفتم شوهر جان مهمون من بریم پیتزا بخوریم
چون شام هم نداشتیم .مادرش هم گفت من نمیخوام
اصلا یه جوری بود همش ساز مخالف ما بود ما هم گفتیم به درک نخور خودمون میخوریم
بعد هم پیتزا رو گرفتیم رفتیم ویلا
خوردیم و مادرش هم خورد .بعد هم لالا کردیم و من وشوهر زیرپشه بند و مادرش بیرون پشه بند.نیمه شبی گیر کرده بودم مادرش از این ور دستش میخورد به من از اون ور هم شوهر بنده خدا
خلاصه گیر کرده بودم بین مادره و شوهر
شد فردا صبح و ما قصد داشتیم بریم دریا برای شنا که قبل رفتن ماجرایی بین مادرشوهر و شوهر اتفاق افتاد که بیا و ببین.....ا
ادامه دارد.......ا

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

سفرنامه 3

خلاصه تا اینجا گفتم که ما شب رسیدیم آستارا و خونه گرفتیم و فردا راهی بازار شدیم.از شبش تو اون خونه براتون بگم که دوتا خواب داشت..بعد از این مادرشوعر مار بگم که خیلی احمقه.اون شب به من یه متلکی گفت من اون قد بهم برخورد شوهر خیلی خسته بود چون رانندگی کرده بود اما من همش برای اینکه زیاد یه جا نشینه بهش کار میگم.چون اضافه وزن هم داره.حالا مادرشوعر خیلی چاقال هستن یعنی در حد ترکیدن.بعد کلا خانوادگی اینا چاقن اون شب شوهر نشسته بود به شام خوردن منم همین طور.مادرش هم همین طور.بعد یهوشوهر گفت فلفل میخوام.منم به شوخی گفتم هرکی نزدیک تره بره بیاره.مادرش هم نه برداشت نه گذاشت برگشت گفت خب برو بیار براش خسته اس بچه ام!عه عه یکی نیست بهش بگه به تو چه که دخالت میکنی.
من که به تو نگفتم بری بیاری زر میزنی
خیلی بدم اومد.بهش گفتم مامان جان امیدهرچی بیشتر بلند بشه بهتره براش چون تحرکش کمه.گفت الان خسته اس.مردا هیچ کدوم اهل کار نیستن که!!!عه عه
منم همچین قشنگ جوابش رو دادم گفتم نه اتفاقا مردای ما که داداشام باشن خیلی هم کار میکنن و رفتم با قهر فلفل رو اوردم وانداختم تو سفره.
اون لحظه عصبانی بودم میدونم که کار خوبی نبود اما بلاخره تو عصبانیت کاری که دوس نداری رو میکنی
اما فقط یاد قولم با شوهر افتادم و آروم نشستم و دیگه چیزی نخوردم!خیلی ناراحت بودم.
مادرش حق نداشت دخالت کنه تو کار منو وشوهرم!به اون چه
بعدش هم که دیگه مادرش رو فرستادیم تو اتاق و ما بیرون خوابیدیم.اون شب یه شوهر وقتی تنها شدیم از دلم دراورد و گفت یادت هست قبل سفر بهم چی گفتیم؟
گفتم چی؟
گفت گفتیم و قول دادیم هرکسی هرچیزی گفت به دل نگیریم و فراموش کنیم
گفتم اره
گفت خب به دل نگیر حرف مامان رو
خودش هم فهمیده بود مادرش حرف بدی زده و از دلم دراورد با بوس ..گفت منظور بدی نداشته تو ببخش.
منم فراموش کردم و تموم شد
آقا از بازار بگم که مادرشوهر یه کیف دستی کوچیک با خودش اورد پولاش هم که تموم شده بود و هی میرفت فقط قیمت میکرد و هیچی نمیخرید
اقا ما شوهر بهمون گفته بود دیگه آستارا از برگشت وانمیستیم برا همین بخرید هرچی میخواید.مامانه همش دنبال من بود ببینه چی میخرم
مثلا رفتیم تو سوتین فروشی خب من دوس ندارم مادرشوهرم بیاد لباس زیر منو ببینه ای بابا..بعد برگشته میگه این بزرگ نیست؟؟؟؟؟؟یعنی من سایز خودم رو نمیدونم و تو میدونی؟
ولش کن.یه جا هم روسری خرید و پول نداشت تازه مرده رو کلافه کرده بود بس که مدل باز کرده بود و بعد هم خرید البته پول نداشت ما پولش رو دادیم
اگرچه برای من مهم نیست اما اونجایی که میرفت برای خواهرشوهر خرید میکردوچیزای گرون هم برمیداشت و بعد هم انتظاار داشت ما پولش رو بدیم حرص درآر بود خب
از استارا واسه بچه خواهرم یه کایت خریدم خیلی خوشگل بود.رفتیم لب دریا هواش کردیم و اون قد باحال بود بعد ذوق کردیم با شوهر گفتیم این باشه برای خودمون
بعد دیدم نه گناه داره بچه خواهرم گفتم بریم یکی دیگه بخریم
یکی دیگه واسه خودمون خریدم
خرید آنچنانی نکردم چون خیلی گرون بود همه چیز اصن از مشهد هم گرون تر بود تازه آشغال هم بود
فقط یه دو تاشال و یه روسری و دوتا کایت .یه ساپورت وتی شرت وشلوارک
چندتام لباس زیر
اون روز ناهارو استارا خوردیم بعدشم همیشه موقع ناهار من سالاد درست کن شده بودم و خودم میخواستم چون تمام ناهار و شام ها رو مادرشوهر درست میکرد بعد هم که ناهار رو خوردیم و راه افتادیم به سمت اردبیل.آقا ما رفتیم و رفتیم تا از یه تونل گنده رد شدیم اون قد باحال بودتونل 
یاد بچگی هام میفتادم چون بچه بودیم میرفتیم چالوس هم تونل داشت
بعدش هم عصر شد رسیدیم سرعین
دراصل ما اردبیل نموندیم و یه راست رفتیم سرعین
اردبیل و سرعین خیلی باحال بودن اقا نمیذاشتن ماشین بره همش شماره پلاک رو میدیدین میگفتن مشهدی بیا یه خونه توپ داریم
رفتیم دوباره اداره که خونه معلم بگیریم اما دیدیم دوره بیخیال شدیم و رفتیم خونه گرفتیم
اونجا هم یه طبقه مستقل بهمون داد شبی 35 خیلی تمیز و خوب بودواحد نو ساز که از شب قبل که بغل شوهر خوابیده بودیم شوهر دلش هوای مارو کرده بود و خلاصه دلمون یه اتاق تنها میخواست! بدون مزاحم...
ادامه دارد....ا