خب گفتم که روز یه شنبه دفاع کردم و به سلامتی با نمره 19 فارغ التحصیل شدم.خدارو شکر
دیروز از صبح پاشدم اون قد دیروز خسته بودم که حد نداشت.بعد خلاصه پاشدم و بعد بساط صبحانه افتادم به جون خونه.همه جا رو تمیز کردم و بعدشم رفتم تا رون مرغ بخرم و غذا رو بسازم..مرغ خریدم و لوازم سالاد هم با سس و ماست خریدم
بعد اومدم خونه مرغها رو همیچین خوشمزه درست کردم که بوش تا سر کوچه میرفت.
این سالاد رو درست کردم و گذاشتم تا غذا درست بشه.
بعد ساعت یک شد برنج رو درست کرده بودم زنگیدم به مادرشوهر که کجایید چرا نمیاین گفت ما حرم هستیم و بعدش میایم.
ساعت 3 اومدن!منم با مامانم غذام رو خوردم معدم درد میکرد.بعدش اونا که اومدن شوهر هم درست بعدش اومد.
همشون بودن.زهی خیال باطل..فکر کردم میخوان برام چیزی بیارن من فارق التحصیل شدم..ولش بی خیال.
بعد هم سفره انداختیم و غذا رو خوردن و تشکر کردن
مادرشوهر همش میگفت وای پسرم خیلی لاغر شدی ای خدا
حالا نمیگفت عروسم تو هم لاغر شدی.اخه ما شبا میریم پیاده روی 3 کلیومتر راه میریم برای همین خیلی تغییر کردیم هم من هم شوهر.
اما خب مسلما تغییرات فیزیکی پسرشون مهم تر بود
بیخیال یه صحنه هم گفت توهم لاغر شدی اما زیاد براش مهم نبود از لحنش معلوم بود
اصلا برام مهم نیست..لاغری خیلی بهتر از چاقیه..
بعد هم که عصر شیرینی دفاع رو اوردم مادرش بر نداشت.بازم مهم نبود برام.مثلا میخواست بگه رژیم داره خب به من چه..
بعدش هم که مامانش هی گیر داده بود بریم تهران بریم تهران
هی میگم ما فاینال زبان داریم امید هم بهش مرخصی نمیدن مگه به گوشش میره
اولش که اومدن کلی خنده رو لبش بود عصری که میرفت باد کرده بود مثل بادکنک
هی هم برگشته به شوهر میگه تو باید بیای منو ببری من فقط 2 تا بچه دارم باید بیای
اونا برای عروسی تو اومدن.خب بیان.که چی؟ اونا به احترام مامانش اومدن و خب حالا هم مامانش باید بره
ما وقتی فاینال داریم که نمیشه بزنیم از درسمون بریم..
ای بابا..
سه ماه کلاس رفتم که حالا اخر سری بیفتم ؟
بعدش هم که هرچی اصرار کردم بمونین شب رو گفتن نه شب عروسی دعوتیم و باید بریم
عصر رفتن. فقط اومده بود زیارت و مهم تر اینکه ما رو برداره ببره
ای بابا فرصت نمیکنیم. گیر سه پیچ داده ..
شوهر بعد رفتن اونا کلی بوسم کرده کلی تشکر کرده که عزیزم عشقم خیلی ازت ممنونم که این همه اخلاقت خوب بود و ازشون پذیرایی کردی
دیگه دارم کم کم میفههمم مرد من چه مدلی هست.مادرشوهر برگشته میگفت خب تو نیای من رو کی ببره؟ ای بابا انگار شوهر من مسئول رفتن اونه
خب با هواپیما برو
حالا خوبه دامادش با دخترش میخوان برن ماشین هم دارن فقط ایشون میخوان با پسرش بره
به قرعان تازه از تهران اومده با دایی باز دوباره میخواد بره..اون قد خوشحاله این بشر که حد نداره.....
خدا به راه راست هدایتش کنه....