سلام. اون قدر کار دارم که اصلا وقت نوشتن
ندارم. ازاون ماجرای اون هفته رفتن ما به شهر شوهر میخواستم بگم. اقا ما رفتیم.
اما قبل از رفتن یه خانمی زنگید که کار ترجمه دارم انجام میدین؟ از طرف فلانی ام.
اون طرف هم دوست ما بود ما هم گفتیم باشه.خب کارو 4 شنبه داده بود واسه جمعه
میخواست یعنی دقیقا روزایی که من نبودم و میرفتم شهر شوهر.منم بهش گفتم وقت نمیشه
این 20 صفحه اس.اصلا نمیشه تو 2 روز.گفت باشه اما چون کار سنگینی بود وقت برای
استراحت نداشتم و مجبور شدم تا وقتی شوهر از سر کار میاد یه عالمه اش رو تموم
کنم.بعد ما رفتیم شهر شوهر. قبلا گفته بودم که مادرشوهر اصلا اهل اشپزی نمیباشن و
خب چون معلم هستن و از اول هم مادرجونشون براشون همه کارا رو کرده کلا ایشون یکمی
گشاد شدن!
بعد ما گاهی متلک بار شوهر میکنیم واسه اینکار
خانوادش.اخه من بنده ی خدا معدم بیماره دارم دارو میخورم.اون وقت غذای خونگی باید
بخورم چون نباید تند باشه از بیرونم نمیشه گرفت چون معلوم نیس چی زدن توش.خب حق
دارم.ای بابا
خلاصه رفتیم مادرشوهر زحمت کشیده بودن بادمجون
پزیده بودن!! حالا بدبختی اینجا بود منم ناهار خودم بادمجون درسته کرده بودم.دیگه
هیچی نگفتیم و ما فقط از ابش خوردیم. یه مشکل دیگه مادر شوهر اینه که غذاهاش به
اصطلاح ما خیلی جون داره یعنی برنجش یه جورایی اصلا دم نکشیده و خامه و سفت.من
اصلا نمیتونم بجوم از بس خامه.حالا حساب کنین من چقد صبورم که هیچی نمیگم.
قبلا همیشه اونجا دل درد بودم ولی الان دیگه عادت
کردم! یعنی بدبخت معده من چی میکشه شما حساب کنین دیگه.
بعد هیچی ما رفتیم و همش تو اتاق خودمون بودیم
یعنی شب اول که اومدیم کنار دست شوهر و خانوادش چون زشت بود نباشم اما خب در حال
ترجمه یعنی همش لبی دستم بود و ترجمه میکردم. گناه من چیه اخه؟ کار قبول کردم که
خب بلاخره یه مقداری هم پول خودم به دست اورده باشم و همش نخوام از شوهر بگیرم. به
عبارتی دستم تو جیب خودم باشه.
حالا جالبه بدونین اون شب تولد ما بود که ما شب
قبلش که مشهد بودیم پیش مامانم جشن گرفتیم. نه خواهر نه مادرش اصلا نگفتن تولدت
مبارک!!!! مهم نیس برام .اما خب بعد که شوهر گفته امروز تولد خانمم مادرش میگه
ا؟تولدت مبارک
منم هیچی نگفتم.فردا شد شوهر رفت دنبال کارای
خودش منم موندم خونه که ترجمه هامو انجام بدم.مادرشوهر بود و بی بی( مادر مادر
شوهر) منم رفتم به ترجمه تا ظهر شد اومدم بیرون از اتاق و مادر شوهر لطف کردن غذا
پختن و بلاخره فک کنم شوهر بهشون یه چیزی گفته بود در این زمینه...
ما اومدیم و نشستیم و کلی گفتیم ببخشید ما کار
قبول کردیم و فلان بهمان.مادرشوهرش نمیدونم چرا همش ناراحت میشه من تو اتاق باشمو
نیام بیرون.خب ای بابا کار دارم.شما هم که دارین تلویزیون میبینین.من احتیاج به
تمرکز دارم برای ترجمه..
بعد هیچی اومد بهمون کادو داد و عذر خواهی کرد
که چیزی نخریده و این هدایا از قبل از مکه اورده و ما هم هیچی نگفتیم و فقط تشکر
کردیم. بعد میگه این هدیه رو از طرف همه ما قبول کن. میخواستم بگم دختر جونتون حتی
تبریک هم نگفت!!
بی خیال.نمیخواستم الکی خودم رو برای همچین
چیزی اذیت کنم . اخه منم پارسال که بهم اس نداد دیگه بهش برای تولدش اس ندادم و فک
کنم میخواست تلافی کنه.
بعد ما رفتیم تو اتاق و دیدیم یه عالمه شورتای
رنگی وتوری و رژ لب دوتا و جوراب و یه لباس خواب گذاشته برام.
شورتا که خیلی تنگ بودن قبلا هم بهم از این
شورتا داده بود تنگ بود اما چیزی نگفتم.رژاش هم رنگش داغون بودن.قرمز جیغ و
بیرنگ..بعد فقط لباس خوابه بدک نبود.که از اون خوشگل ترشو مادر خودم برام از مکه
قبلا اورده بود اما رنگش خیلی بهتر بود مال خودم.این قرمز بود.اما قرمزش زیاد قشنگ
نبود.
بگذریم.فردا شد.این وسطا باید بگم که قرار بوده
خواهر شوهر از طبقه پایین دربیاد بره حتی لوازشم هم جمع کرده اما جور نشده و داشت
دوباره میچید. بعد ما هم اصلا دوروبر نرفتیم.فقط دیدیم مادر شوهر و خواهرشوهر هی
کار میکنن.اون خواهر شوهر که از چاق شدندش معمولا اصلا کار نمیکنه.تازه خیر سرش
کلاس یوگا میرن خانم. همه خونش بهم ریز بود.اینا هم هرچی کار داشتن ریختن سر شوهر
ما و اونم کمک کرد کمی...وسائلای سنگین رو اورد بالا چون جاش کم بود پایین
بعد اقا چشمتون روز بد نبینه ما این وسطا
اومدیم گفتیم شوهر بریم کمی خرید که واسه مامان چیز بخرم.من هردفعه میرم شهر شوهر
نون میخریم و کلوچه و نون کشمشی و غیره. ..بعد یهو رنگ مادر شوهر چرخید. چون قبلا
به شوهر گفته بود بیاد کمک .
بعد ما رفتیم و مادر شوهر باد کرده بود بیا و
ببین. اصلا نگاش عوض شده بود. ما به کارمون ادامه دادیم و رفتیم.اخه روز اخری بود
اونجا بودیم.تازه خیلی رو دارن.من اصلا مخالف کارکردن شوهرم اونجا نیستم چون
بهرحال اونا هم خانوادش هستن اما خواهرش خودش شوهر داره خب از شوهر خودش کار بکشه
....مگه جابجایی وسایل اون با شوهر منه؟
بعدمادر شوهر هم حرصش گرفته بود که ما میخوایم
عصر بریم برای همینم ناراحت شد که رفتیم خرید.لابد تو دلش همرو از چشم من میدید
اما من مگه نباید خریدای خودمم بکنم؟
از شب قبلش نگفتم. چشمتون روز بد نبینه.هر دفعه
ما میریم شهر شوهر یه برنامه ای اونجا برپاست از بس مادر شوهره خوشحاله
همسایه بغل اومده گفته میخوایم دعای ندبه زنانه
رو بیاریم خونه شما.یکی نیس به اینا بگه خب مرد مومن چرا مزاحم مردم میشی؟چرا وقتی
جا نداری دعا میگیری؟ ما چه گناهی کردیم؟بعد ما روفرستادن پایین خونه خواهر شوهر
که اون قد بهم ریخته بود که مثلا ما از خواب نیفتیم. خب تا اینجا خوشحال بودیم.منم
ی عادت بدی دارم وقتی از خواب بپرم تا خوابم ببره طول میکشه
بعد اقا کله سحر زنگ پایین رو زدن.ساعت 5.30
صبح.حالا ما دیشبش ساعتای 2.30 3 خوابیده بودیم.بعد درو باز کردیم. بعدا فهمیدیم
این اف اف تصوری مزخرف دوتا زنگ کنار هم داره که خب اصلا ننوشته کدوم طبقه..
بعد هیچی دیگه صدای مرداشون اومد که بلندگو
بیارن. لق لق تق تق صدا اومد داد زدن.بعد ساکت شد.بعدش هم یکی یکی مهمونای عزیز
زنگ پایین رو زدن چون اصلا زنگ بالا کار نمیکرد.تا تونستم لعنت کردم و گفتم خدا
ازتون نگذره.بعدش هم فکر شیطانی اومد که بله مادر شوهر از دستی مارو فرستاد پایین
....(البته میدونم عمدی نبود)
تا خود صبح بیدار بودم.ساعتای 10 با انگول شوهر بیدار شدم. رفتم بالا دیدم به
به همه خوابن.از جمله خواهر شوهر مادرشوهر بی بی. تو اتاق ما بودن.خواهر شوهر که
اصلا متوجه مهمونا نشده بود. ما رفتیم با شوهر تخم مرغ اب پز گذاشتیم و من اومدم
سراغ ترجمه شوهر هم رفت ماشین مادرشو بشوره چون ازش خواسته بود.
بعد هیچی دیگه تا ظهر ما مادر شوهر رو ندیدم
چون وقتی بیدار شدن من رفته بودم تو اتاق.بعد ظهر اومدم گفتم ما دیشب اصلا
نخوابیدیم چرا همش زنگ پایین رو میزدن؟ اقا همچین پرید به ما توپش پر بود بیا و
ببین.خوب بزنن مگه چی شده؟
منم ساکت نشدم و گفتم هیچی فقط همسایه شما
دنبال دعا و ثواب بود خیلی گیرش اومد....
منظورم این بود که شما وقتی همسایه ات میاد
میگه دعا دارم بگو این هفته عروس و پسرم میان نمیشه....یعنی نمیتونی نه بگی؟
دیگه هیچی ما رفتیم و بعد هم مادرشوهر طبق
معمول همیشه به شوهر جان گفته بودن خانمت اصلا در نمیاد از اتاق. اصلا انگار
غریبس. اصلا یعنی چی. حرفای همیشگی....
منم گفتم به مامان جانتون میفرمودید کار ترجمه
قبول کرده بود ...
خلاصه ما رفتیم و دیگه فکر نکنم تا عید بریم
اون ور..به شوهر گفتم عید باید اینجا باشی.گفت چرا؟ گفتم سال قبل من با خانواده تو
سال تحویل تو قشم بودیم امسال نوبت خانواده منه....ولی خب نمیتونی بهرحال یه دفعه
تغییرات بدی و نمیتونی هیچ وقت یک تک پسرو از خانوادش جدا کنی...( خدا وکیلی هیچ
وقت همچین قصدی نداشته و ندارم و نخواهم داشت.)
اینم کادو تولدم که شوهر داد و اونم
شیرینی دسری
و پای سیب
این اون بابلیسه هست که شوهر واسه تولدم خرید