۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

سفرنامه

سلام خوبین؟خسته شدم از بس کار کردم.اون قد کار داشتم که اصلا فرصت نمیشد بیام و بنویسم.
از سفر بگم که ما روز5شنبه عصر راه افتادیم به سمت شهر شوهر و شب اونجا خوابیدیم تا فردا صبح زود عازم چالوس بشیم.
مادرشوهر از اون ور اصرار که خواهرشوهر هم بیاد.از اون اصرار از خواهرشوهر انکار که نه نمیام.
خلاصه اصرارها به جایی نرسید و ما تنهایی راهیی شدیم.البته تنها هم نبودیم.بلکه یه عدد سرخر که همون مادرشوهر باشن همراه ما اون عقب ماشین بودن! خدایی اگر من مادربودم و اگر یه روزی پسرم بعد ازدواجش میخواست با زنش بره سفر عمرا باهاش برم و بزارم محیط اون دو تا جوون بهم بخوره! وقتی فکر میکردم میدیدیم یه علتی داره که اومده اما نمیدونستم چیه.
ظهر ناهار رو چشمه علی خوردیم.این عکسشه
اینجا هم هوای تو راه هست که آقا ابری شده و بود بارونی..خیلی هوا خوب بود و دلچسب. 

القصه هوا که خیلی عالی بود ما هم که دوربین به دست هی عکس تهیه میکردیم.حالا 
بعد میام ماجرای این تهییه رو براتون میگم.

خلاصه ما رسدیم ویلا و از اون ور چشمتون روز بد نبینه که اون قد حالم گرفته شد که
 حد و حساب نداشت.اخه از خونه زنگیدن که داروی مامان چی شده و این حرفا
منم فهمیدم یه چیزی شده ترس برم داشت.اون قد که حتی گریه کردم
نگو خواهر که عروسی دعوت بوده رفته و مامان پیش برادرم بوده و مهمونمون.خانمه میاد مامان رو ببره دستشویی که میندازش و بنده خدا مامان از ترس رنگ زرد میشه و دستش هم آسیب میبینه و هوشیاری اش هم میاد پایین.اینا هم به من زنگ زدن که چی شده از داروش بوده یا نه.القصه راهنمایی کردم که قندش افتاده و به من نگفته بودن که مامان اینجوری شده و فقط گفتن سرش گیج شده کمی.
بعد بهش عسل دادن و خرما و این حرفا.پاهاش هم بالا گذاشتن تا بلاخره کمی خوب شد.باور کنین میخواستم با امید برگردم دوباره مشهد.چون دلم همش پیش مامان بود.میترسیدم خدای نکرده بلایی سرش بیاد.
شکر خدا وقتی بامامان حرف زدم و خیالم راحت شد که خوبه دیگه تصمیم شد که بمونیم و از سفر لذت ببریم.
یادتون هست که گفتم برادرم هم رفته ویلا؟ همون که من از زنش بدم میاد
وقتی رسیدیم اونا هم بودن.با هم بودیم.تا اینکه برادر من که خودش تا آستارا و اردبیل رفته بود تعریف کرد که خیلی خوبه فلانه بیاید باهم بریم.من رفتم عالی بوده بیاین بریم تا بعدش باهم بریم تبریز
مادرشوهر هم که خوشحال.چسبید به حرف برادر من 
منم حرصم گرفته بود.اخه میخواستیم شمال باشیم ما اصلا قصد استارا نداشتیم
من خودم قبلا با خواهرم همه اینارو رفته بودم
مادرش شروع کرد که اره شمال هیچی نداره.ولش کنین.بیاین بریم اونجا.اب گرم داره.خوبه اله.بله.من ندیدم.تا حالا نرفتم.بریم بریم درست کرد که ما هم مجبور شدیم بلاخره بریم..
اون شب مرغ خریدیم و قرار شد غذای فردا و درست کنن تا راهی بشیم
اما فردا صبح که شد برادر جان پاشدن و نظرشون عوض شده بود
گفت ولش کن ما نمیایم.خسته شدیم از سفر و فلان بهمان
که منم از خدا خواسته گفتم باشه بهتر.ما خودمون به دل صبر میریم
مادرشوهر که دیگه نمیتونست چیزی بگه ساکت شده بود.

ما رفتیم اون روز نمک ابرود.تله کابین.اینا عکسای نمک ابروده.
چایی برداشتیم و رفتیم.صبح زود فک کن.ساعت8 ما رفتیم چون قرار بود بریم استارا اما برنامه برادر برنامه مارو هم عوض کرد و این شد که کله صبح رفتیم تله کابین!هنوز بسته بود.اون قد خوشگل بود اونجا.پر از اسباب بازی های باحال.رفتیم با مادرشوهر و شوهر چندتایی عکس گرفتیم.خیلی قشنگ بود.بعد هم رفتیم ساعت 9.30 تله کابین.دلم میخواست همه اینارو با شوهر تنها میبودیم.بلاخره هرچی باشه جلو مادرش که 
نمیتونستیم شوخی کنیم! بعد سوار شدیم سه نفری و رفتیم به سمت کوه.

این منظره رو از داخل تله کابین گرفتم.بسیار زیبا بود.
اینجا هم بالای کوه هست که کلی پیاده روی کردیم و کلی خوش گذشت



همون جا هم مادرش گیر داده بود که ما خط 1 رو رفتیم بیا خط 2 رو بریم
حالا من هی میگم میگم من نرفتم
میخوام قله رو ببینم نه دامنه رو .اون هر حرف خودش و میزد
به شوهر گفتم من قله کوه رو میرم شما اون رو برید
وقتی هم رفتیم بلیط بگیریم قله رو گرفتیم و مادرش باز برگشته میگه اینو که رفته بودیم 
تکراریه.اوفففففففففف.
ازا ون بالا موقع برگشت چندتایی عکس گرفتیم
بعد دیدیم که عه چه سورتمه باحالی.مادرش هم اصرار کرد برید.ما هم رفتیم
خیلی باحال بود.از تل کابین خیلی باحال تر بود.تو جنگل تو ارتفاع همش گاز میدادیم  رانندگی میکردیم اون بالا.این عکسو خانمه ازم گرفته بود.بهمون فروختن 5 تومن.
اینجا درحالی بود که امید از اون عقب با ماشینش محکم زد به من و من هنوز داشتم فکر میکردم نکنه بیفتم..

 شمال رو گشتیم و چرخیدیم.تا ساحل دریا رفتیم و همگی دور هم نشستیم و ما با شوهر کلی بدمینتون بازی کردیم. هوا هم که عالی بود.خنک.ابر.باد هم میومد.اصلا 
احساس گرما نمیکرردی

گاهی شوهر با من شوخی میکرد و این شوخی ها از نوع خرکی بودن و همش منتهی به سیاه و کبود شدن بدن و بازوهای بیچاره من میشدن..
اون شب رو هم با برادر تو ویلا بودیم.مردا تو یه اتاق ما هم تو یه اتاق
من مادرشوهر و عروسمون
خدا بخیر کنه یعنی شب از این بدتر نمیشد. با دونفری باشی که علاقه ای بهشون نداری
بعد فردا صبح زود برادر عازم مشهد شد و ما عازم استارا
اخه تو دهن مادرشوهر پسته لق شکسته بود که ایشون برن استارا و اردبیل و خوش بگذرونن.......
حالا هی مادرشوهر به من میگه بیا بریم استارا .شمال چی داره.هر سال میایم. چیزی نداره که
بریم اونجا که ندیدیم
منم میگفتم مامان جان برای من فرق نداره میخوایم بریم منم میام نریم هم فرق نداره چون من هم استارا رفتم هم اردبیل و سرعین.
اونم میگفت خب باشه دوباره میبینی..نمیدونم تو ذهن کوچیکش جملات منو چی معنی میکرد که اون جوری جواب میداد.
بلاخره ما صبح زود با تق و توق مادرشوهر که داشت ظرفا رو جمع میکرد بیدار شدیم.وساعت 5 صبح بیدار باش شدیم...ا
ادامه دارد.....ا

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

ادرس جدیدم

سلام تا مدتی اینجا نیستم.در وبلاگ جدیدم مینویسم.اما امیدوارم به زودی برگردم همین جا.چون اینجارو خیلی دوست دارم!
آدرس جدیدم اینجاستwww.saskhanumi.blogfa.com